دلنوشته های یک من متفاوت ...

تمام شد!!!

حکم طلاقم الان روی میزه!!

تمام شد

جدی جدی من طلاق گرفتم...

جدی جدی تمام شد...

برام دعا کنید لطفا

[ چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:, ] [ 20:20 ] [ من ] [ ]

اینم نامه ای که نوشتم...

نمیدونم چی شد

نمیدونم باید چی بگم

فقط میدونم نظرتون برام مهمه

لطفا بگید با خوندنش چی تو ذهنش میاد

میخنده بهم؟به سادگی ام؟مسخره ام میکنه؟

نمیدونم....

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
[ چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:, ] [ 9:8 ] [ من ] [ ]

دیشب نتونستم بنویسم

خسته بودم.ذهنم خیلی اشفته بود

صبح بعد نماز شروع کردم به نوشتن

مثل همیشه که غرق میشم تو نوشتن نفهمیدم چیا نوشتم

تموم که شد دیدم ساعت هشت و نیمه

باید زودتر میفرستادم نمیدونم به امروزش رسید یا نه

نمیدونم واقعا تموم میشه امروز یا نه

نمیدونم...

فقط میدونم من نامه امو نوشتم

برای مامان که خوندم...بلند شد و بغلم کرد و حسابی گریه کرد

بغلم کرد و بهم گفت که بخدا هیچی تو دلم ازت ندارم

انگار تازه برام متولد شدی...

اشک میریخت و برام با هق هق دعای خیر میکرد...

خدا رو شکر میکرد که منو بهش بخشیده...منوداره...

من...مسخ و سست...بی اراده...اشکهامو فقط حس میکردم...

لحظه ی عجیبی بود...

حس عجیبی بود...

[ چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:, ] [ 9:1 ] [ من ] [ ]

امشب شب عجیبی است

 همه ی عزیزانم انگار حسم میکنند

حالم را

روزگارم را

چشم اشک ریزونم را

دیشب هم شب تلخی بود اما امشب...

عظمتی حس میکنم امشب

یه حس خاص دارم

نمیدونم دقیقا چی

امروز رفتم دفتر خانم دولو ی عزیزم و هدایا رو بهشون دادم

گواهی پزشک رو هم

به علاوه شناسنامه ام...

که فردا با حکم دادگاه برن دفترخونه و ...صیغه ی طلاق...

فردا تمام میشود

امروز رفتم پیش روانشناسی که برای امضای مدارکم بهش نیاز داشتم

خیلی ازش خوشم اومد خیلی هم تیز بود هم دلسوز

اما وقتی بلند شدم و دست دادم که بیام بیرون نگاه خاصی بهم کرد

شاید از اون نگاه ها که من هنگام دیدن یه فرد ناتوان مثل عقب مانده ها ...

یه نگاه پر از ترحم و نگرانی و دلسوزی...برام دعا کرد اما نگاهش بیشتر برام تعجب برانگیز بود

من خیلی کوتاه حرف زدم براش اما اون دقیقا چیزهایی گفت که باید.

باورم نمیشه فردا صبح...من...دنیایی که ساخته بودم...همش تموم میشه...

امشب به خانم دولو پیام دادم که میخوام یه نامه بنویسم نمیخوام دستخطم باشه

میشه میل کنم و بعد امضاها بهش بدی؟

میخوام بنویسم

میخوام خودمو اروم کنم

میخوام دلمو خالی کنم

بنویسم و بگم و بگم...

میخوام تمام نگفته هامو بگم

شاید نامه امو تو وب هم گذاشتم...

نمیدونم...مدتی هست که منتظر چنین شبی ام...

دلم ناارومه..تو حال خودم نیستم

دوستای عزیزم تماس میگیرن پیام میدم اما من جواب نمیدم

برخیاشونو اس ام اسی جواب میدم که همون ندم بهتره

میتوپم بهشون ...بد میگم...

بنده های خدا همه حق دارن دلخور شن.من خودم حالم از خودم بهم میخوره

نمیفهمم چمه...فقط میدونم نرمال نیستم...

دیگه تو ظاهر هم نرمال نیستم...

 

[ سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:25 ] [ من ] [ ]

امروز وقتی بهش تماس گرفتن که بیا برای امضا گفته من سر کار هستم و نمیتونم مرخصی بگیرم اینجوری

فردا میام

بعدش البته ظهر بوده که رفته و امضا کرده اما ...

در مورد مسایل مالی همون حرفهای قبل رو تکرار کرده و گفته هیچی جز 7سکه قایل نیستیم و هدایا رو برگردونه

جالب اینجاست که شب باز مجدد تماس گرفته و سه پیشنهاد داده:

1. هفت سکه را میدهیم و هدایا را رد و بدل کنن و تمام

2.به جای هفت سکه هدایا مال خودشان و تمام

3.در غیر موارد فوق کلا طلاق نمیدهم و مشکلی ندارم با اسم ایشون در شناسنامه ام!!!!

متاسفانه این تهدید اخرش برای من سنگین بود

اگرچه خانواده هیچ تعجبی نکردند از این گفته ها و میگفتند اگر غیر این بود جای تعجب داشت اما...

فردا صبح خلاصه پروسه قراره پیگیری بشه به لطف این عزیز دل

جالبتر از اون ادامه ی داستان های دروغکی اونهاست که تو لیست کردن هدایا خودشو نشون داد

برخی هدایا رو که نام میبرد من در مقابل خانم دولو شرم میکردم به جای اون که عنوان کرده

واقعا شعور اجتماعی چیز خوبیه...بخدا خیلی چیز خوبیه...

ما گزینه ی یک رو انتخاب کردیم و من امشب لیستی از موارد تهیه کردم و خواستم که اون هم بیاره و رد و بدل بشه!

ته دلم میخواست بگم که من هم مشکلی با اسمش ندارم و داستان همینجوری باقی بمونه اما...

 

[ یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:, ] [ 23:22 ] [ من ] [ ]

امروز رفتم دفتر خانم دولو

وقتی در رو باز کردن بچه ها بهم گفتن چقدر حلال زاده ای

سر پرونده ی تو بودیم!

بعد چند دقیقه بهم گفتن که فردا میرم دنبال کار تو و احتمالا تا ساعت های 2 حکمتو میگیرم

حکم طلاق رو...

و تمام!

منو میگی انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن

به رو نیاوردم اما...

منگ بودم.نمیفهمیدم باید شاد باشم یا ناراحت

باید بخندم یا گریه کنم

نمیدونم چرا انقدر دوگانه...چرا انقدر تردید و شک...

به هر بهونه ای بود سریع زدم بیرون

هوا...هوا نیاز داشتم...نمیدونم چرا تنگی نفس داشتم...چرا هوا رو حس نمیکردم...

فردا....

بهش تماس میگیرن و میگن که بیا امضا کن...

اونم میره...اونم میره...

خوشحال و شاد و خندانم ...قدر دنیا مو میدانم...

دست میزنم من ... پا میکوبم من....جوانم!!!!

 

 

[ شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:25 ] [ من ] [ ]

امروز میگن ولنتاینه

ولن همتون مبارک رفقای مهربونم

میگن امروز روز قرمز بازیه و قلب بازی و کادو

پارسال تو کتابخونه ی دانشگاه بودیم که کشوندمش بیرون

تو فضای سبز و به قول خودمون پارک دانشگاه نشوندمش روی نیمکت رو برو و بهش یهو جعبه امو دادم

بهش گفتم ولنت مبارک عزیزم

خندید و گفت من این سوسول بازیا رو قبول ندارم اما مرسی

کتاب دوستت دارم یارتا یاران رو بهش دادم

هرسال تو نمایشگاه کتاب که میدیدم این کتابو با قابش با خودم عهد میکردم که اولین کادوی ولنتاینی که میدم این باشه

کتاب خیلی قشنگیه بنظرم...انتخاب عکس هاش....

خیلی بهش این کادو چسبید.اون بهم سپندامزگان کادو داد اما...هرچی دارم فکر میکنم که چی داد یادم نمیاد

نه گل داشت نه چیز قرمزی...فقط یادم میاد خیلی تو ذوقم خورده بود و داشتم با خودم کار میکردم که بیخود !!!

میگن تو هرچیزی یه نقطه مثبتی هست

نکته ی مثبت امسال هم میتونه این باشه که خداروشکر کسی نیست که تو ذوقم بزنه!

[ جمعه 25 بهمن 1392برچسب:, ] [ 13:45 ] [ من ] [ ]

دلم میخواد سلام کنم

شاید چون دیروز هیچی ننوشتم و نیومدم

پس سلام!

دیشب هم تموم شد

با همه ی خوب و بدش

بنظرم خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم

دلم برای این جور جمع ها تنگ شده بود.تو این یکسال خیلی بخاطر درسمون نمیرفتیم

و شاید دلیل های دیگه که...خدا خودش عالمه و من واون...

خلاصه دیشب بازم شیطنتم گل کرده بود...بازم یاد دوران تجردی افتادم که تو این مجالس بزرگ تقریبا سردم دار بودم

دلم برای اون روزهام تنگ شد.برای قبل این داستان ها..برای قبل این شرایط و موقعیت ها...

دیشب اونجا سنگینی نگاه هایی رو حس میکردم که خودم شرم داشتم از حضورم...از خنده ام...

حس میکردم خنده ی من ممکنه معانی دیگه ای پیدا کنه که...خب برام عذاب آور بود...

دیشب شب عجیبی بود برام...برای خودم...برای درونی که واقعیت رو لمس کرد...

راستش دیشب حس ام چیزهایی میگفت که ... برخی ادمها برخی نگاه ها پر حرف بود...

پر از ابراز همدردی..انگار دوست داشتن برام کاری بکنن ولی نمیدونن چه جوری و چه کاری....

من اینو حس کردم...محبت رو خوندم و حسش کردم...برخیاشون فقط با یه چشمک با یه فشار دست...

برخیا هم که با پیگیری هاشون ... برخیا هم ...با سکوت...سکوتشون به ظاهر و چشم های نگرانشون با برق های محبت امیز...

خدایا...من گاهی علت این همه محبت رو نمیفهمم...علت این همه لطف...

عزیزی دیشب بهم از طبقه بندی دوست داشتن آدمهاش گفت و منو تو دسته ی آدمهای خاص جا داد.منم براش کم نزاشتم و پیراشکی ای که قاچاقی بدست اورده بودمو باهاش نصف کردم

مهمان دیگه ای که داستانش خیلی پیچیده بود قدیم...جرات پیدا کرده بود و دیشب بیشتر از هروقت دیگه ای سنگینی نگاهشو

به من هدیه میکرد...و من...شرمسار توجهش...دلم میخواست داد میزدم که تو را بخدا بس است....

دیشب دیشب دیشب....خوب بود...

الحمد..

شکر بی پایان...

خدا کنه تموم شه زودتر و من دیگه با خیال راحت به تجرد بازی هام برسم!

 

[ جمعه 25 بهمن 1392برچسب:, ] [ 13:13 ] [ من ] [ ]

روزهام یکم عجیب غریب شب میشه

یکم تو عالم هپروت ام و هنوزم نتونستم بفهمم دقیقا چجورجاییه

خونه امون شرایطش بدتر شده

یکم همه امون بهم ریختیم و کم کم داریم غیر مستقیم به جون هم میافتیم

من...فقط دارم سعی میکنم یکم مدیریت کنم

تک تک رو آروم کنم و بهشون بفهمونم که من خوب و شاد ام اما..

اونا خسته شدند.از این اوضاع ... از این مشکلات...

درک همدیگه یکم براشون سخته و من اینجا مترجم زبونهاشونم...

همشون یه هدف دارن.همشون یه خواسته دارن.

همشون یه چیزی میگن اما زبونهاشون متفاوته

عزیزی بهم گفت که سعی کن داستان های آدمهای اطرافتو بفهمی

اونوقته که درک واکنش ها خیلی راحت میشه.

دیروز دوجا مهمونی رفتم.حس کردم خیلی با اوایل فرق کرده برخوردام.دیشب حسابی شیطنت کردم

حسابی شوخی کردم و خندوندم....مثل قدیما.

دیروز عصر هم با دوتا گوگولی مگولی خوشگل بازی کردم

حوصله اشونو که داشتم هیچ کاملا مایل به سر به سر گذاشتن بودم

فردا شب مهمونی مهمیه.درواقع برای من...

چون دیگه بمنزله ی اعلام عمومیه برام!

اونجا کسایی هستن که دوران تجرد خیلی داستان داشتم باهاشون و ازدواج من...

خط بطلان کشید به روی همه ی ماجراها...

چه دنیای عجیبیه...

[ چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:, ] [ 6:39 ] [ من ] [ ]

چند شب قبل نزدیکای ساعت 22 بود که فهمیدم باید انتخاب واحد کنم تا ساعت24!

از اونجاییکه 4 سال کارشناسی نه تنها یه قرون دست تو جیب نکردیم بلکه چاپیدیم عمق این مطلبو نفهمیدم

بعدش که تو منوهای انتخاب ها داشتم میگشتم دوزاری ام افتاد که باید1500000 تومان واریز کنم

مبلغش یه طرف اینکه به بابات که مسواکشم زده بود که بخوابه کم کم بگی الان میخوای....

مردم و زنده شدم

از این اخلاق ها هیچوقت نداشتم که بگم والدین گرامی من پول لازمم.

یه جوری به مامانم فهموندم واون دید خودم شرم دارم برم بگم رفت و گفت

بابا شاکی از اینکه چرا من زودتر نفهمیدم و دیر بهش گفتم.چرا از صبح نگفتم...

حق داشت اما...من واقعا حس کردم دارم از خجالت آب میشم

بابا رفت و به حسابم انتقال داد و من ثبت نام کردم.

اونشب حس بدی داشتم.یه جور حس سر باری...حس درددسرسازی مدام....

 به غرورم خیلی بر خورده بود.به اینکه انقدر خانواده امو تحت فشار گذاشتم...

واقعا حس بد و سنگینی داشتم...

امشب هم داستان همین شد...

دوباره باز ساعت های 7 بود که خبر دادن که یه واحد اضافه کردن و باید برداشت

اول مبلغشوو فکر کردم نزدیک 500 تومانه.این بار دیگه هیچ رویی نداشتم به مامان بگم

برام واریز کردن بچه ها و وقت ثبت نام فهمیدم مبلغ نصفه اینه.خدا رو شکر که خودم حلش کردم فعلا.

خدایا...بیش از این در برابر خانواده ام نزار خجالت بکشم...

 

 

[ دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, ] [ 21:47 ] [ من ] [ ]

داستان ما داره تموم میشه اما من هنوز گاهی که صحبت هاشو میشنوم به هم میریزم

اینکه نرماله یا نه رو نمیتونم تشخیص بدم اما...

یه استاد دارم.یه رفیق واقعی.یه فردی که به معنای واقعی کلمه تکیه گاه محکم من اند.

عاشقشونم.دوستشون دارم و بهشون تا زنده ام مدیونم.

دفترشون همیشه یه مامن آرامش بوده.همیشه یه پناهگاه عالی بوده..

یکی از معجزه های زندگی ام اشنایی با ایشونه و نعمت داشتنشون...

خدارو شکر میکنم واقعا.

افتخار داشتم یکسال و خورده ای کنارشون شاگردی کنم و چیز یاد بگیرم.

و البته بعدش این رابطه...بگم دوستی شاید بهشون جسارت بشه ....

تو این ماجرا برام ترکوندن!چندین بار پیشنهاددادن که بهشون وکالت نامه بدم و بسپرم دست ایشون

نمیخواستم شرمنده اشون بشم اما...اخر 5شنبه رفتم و وکالت نامه رو امضا کردم

امشب به اون تماس گرفتن و بهش گفتن که فردا مدارکشو بیاره بده

بهش گفتند که اشتباه از حمیده است که تو جهان سومی جهان اولی رفتار کرده!

این جمله اشون دلمو شاد کرد.دلمو خوشحال کرد.

خدا دلشونو شاد کنه...

[ یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:55 ] [ من ] [ ]

درست مثل باد

شایدم مثل نسیم

شدتش را نمیدانم

اما میدانم هیچ جا ارام و قرار ندارم

برگشتم چون با خودم عهد کرده ام هرجا باشم در حضور دیگران باید بخندم

شوخی کنم و پرانرژی باشم

درست مثل قدیما

اما...

البته خب میتونم نرم اما وقتی میرم باید...اینی که گفتم باشم

دیشب اومدم تهران

اونجا خوب بود.جایی که رفتم یه حالت پناهگاه همیشگی من بود

هرزمان که کلافه میشدم و خسته میرفتم یه هفته اونجا میموندم

اونجا منو درک میکنن.من خیلی چیزها رو مدیونشونم اما...

کلافگی ام کلافه ام میکرد.اینکه دلم اشک میخواست و گریه و خلوت...

اینکه یهو نیاز داشتم برم قدم بزنم و...خب نمیشه دیگه...

کوله امو برداشتم و اومدم.

فعلا باید خونه بمونم انگار...یا جایی باشه که هیچکی نباشه و من...

فقط من...که تغییر حالت هام کنترلش سخت نباشه و کسی رو ناراحت نکنه

دوست ندارم حال بدم به کسی منتقل بشه....

دوست ندارم...

سلام اتاق دلنشین ام

سلام خلوتگاه همیشگی ام

سلام دنیای کوچک من...َ

[ یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ] [ 18:9 ] [ من ] [ ]

میرم چند روز مسافرت

یه گوشه ی خلوت

اومدم مینویسم...اومدم میگم....

[ پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ] [ 16:11 ] [ من ] [ ]

عزیزی بهم گفت که  شنیده ام وقتی طلاق میگیری بعدش تازه نفرت میاد...

نفرت؟؟

بهش خیلی فکرکردم.که چی هست؟که چه شکلیه؟

شاید همون جمله ای باشه که دیشب یهو از دهنم پرید بیرون

بعدش خودم خشک شدم و مات...

گفتم: چون نمیخوام دیگه قیافه ی نحسشو ببینم!!!!!!!!

این حمیده است که داره اینجوری صحبت میکنه؟واقعا من متنفرم؟

نه والله...تنفر...یکم عمیقه...من فقط دیگه نمیتونم بپذیرمش..

راستش...حس میکنم لیاقت تنفر هم نداره

دیروز که نه اما هفته ی پیش ... خیلی کمتر یادش کردم

حس میکنم مرده....حس میکنم دفنش کردم و تمام!

خب...خوب بود براش فاتحه میخوندم...اما...

امتحانام که تموم شده اما من هنوز تهرانم.دلم میخواد برم یه جای دور....

یه جای خلوت...یه جای راحت و ساکت....

دلم میخواد برم کنار ساحل و روزها به دریا خیره شم....

دلم میخواد برم اما...خانواده ام....

[ پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ] [ 6:53 ] [ من ] [ ]

اینجا همه جا سکوت محضه...درست مثل خود برف...بی صدا و ارام...

برعکس بارون... که پرسر و صدا و شتابانه...

از کدوم جنسیم؟برفی یا بارونی؟

من میخوام آفتابی باشم....کمتر حس بشم اما...همیشگی باشم...

برف فقط زمستون ها یادی میکنه...بارون بامعرفت تره...گاهی بهار...گاهی پاییز...

گاهی زمستون....

اما آفتاب...همیشه هست....همه ی سال...

انقدر که گاهی یادمون میره که هست...یادمون میره که سرمونو بالا بگیریم و بگیم:

چه آفتاب دلنشینیه...چه گرمای لطیفی...

دوست دارم هیچوقت با اعتماد آدمها بازی نکنم...دوست دارم همیشه باشم

حتی اگه خودشون یادشون رفت که من هستم..مثل همیشه...

آفتاب بهش بر بخوره...ناراحت بشه...میره پشت ابر...اما...فقط همین...

نه بیشتر!!

برف اما...کوتاه میاد و میره...اره....زیر و رو میکنه و میره...اما...میره!

حاضرم آفتابی باشم که همیشه تابیده...که کم کاری نکرده...که تنها نگذاشته

دوست دارم افتابی باشم که دیگران گاهی منو یادشون بره اما...

من...ته دلم...آروم باشم که همیشه بودم...اونها فراموشم کردند....

[ چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, ] [ 7:36 ] [ من ] [ ]

دیروز امتحان داشتم.امتحان اخرم بود...

دقیقا 5 ساعت قبل از ازمون کتابمو باز کردم و بسم الله...

جالبیش اینجا بود که اصلا استرس که هیچی حوصله ی خوندن  هم نداشتم و کلافه بودم

تند تند خوندم یه چیزایی...روزنامه وار....

رفتم سر جلسه....فکر میکنم تمام بیشتر تایم امتحانو داشتم به بقیه نگاه میکردم

به تند تند نوشتن هاشون...به برگه ی اضافه گرفتناشون...به تقلب هاشون...

به اینکه برگه هاشونو میدن و میرن از سالن بیرون...

من...میدونستم یه چیزایی رو....نوشتم...سه تا سوال بود 7 و 6 نمره

دوتای اولو تونستم یکم بنویسم

اما سوال سومو اصلا نه دیده بودم نه شنیده!

منظور از گواهی های اجباری چیست؟؟؟؟(7نمره)

کلا نمیدونستم چیه!!!حوصله ی حدس وگمان و چانه زنی هم...

ننوشتم! هیچی...

نمیدونم چرا اما شروع کردم به نامه نوشتن برای استاد

به اینکه این ترم 3درس با شما دارم و یکیشو نیومدم بدم و یکیشو خوب دادمو واین یکی هم...

باور کنید این سوال رو تو مباحثی که رفقا گفته بودن بخونم نبود

باور کنید که....اون از قصد و عمد تو این روزهای امتحانیم...

نمیدونم...خودش نیست...خداش که هست....

داشتم فکر میکردم قدیم ها چطوری امتحان میدادم...هیچوقت انقدر احساس تنبلی و نفهمی نکرده بودم

هیپوقت انقدر با امتحان برخورد بد...حس بد نداشتم...

هرچی بود تموم شد...بهش گفتم لطفا برای دل خانواده ام بهم نمره قبولی بده

که بگم ببینید من خوبم.چیزی ام نیست.درسامو خوندم.بینید ذهنم ارومه...

ببینید خوبم....

 

 

[ چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, ] [ 6:52 ] [ من ] [ ]

امشب بازم یهو از بیرون به خودم نگاه کردم

یهو انگار باز از بیرون به نقطه ای که ایستادم چشم دوختم

دیدم مامان به دایی میگفت:

باشه پس ما فردا میریم پزشکی قانونی یا مراکز بهداشت و مشاوره که....

بقیه اشو گوشام نشنید...وقتی قطع کرد دیدم فقط دارم نگاهش میکنم...

فقط نگاهش میکنم...

میگن شنبه یکشنبه...میگن زودی تموم میشه...

میگن باید زودتر تموم بشه...

میگم...حالا واقعا باید تموم بشه؟

زندگی من؟برگه ی شناسنامه ی من؟آبرو و اسم و رسم من؟

فکر نمیکردم انقدر سربلند باشم تو فامیل....

تو این نقطه اینا رو پشت من بگن خیلی ارزشمنده بخدا...

اره انگاری باید تموم بشه...اره انگاری جونمو باید بردارم و برم...

اره حق دارن وقتی میگن که قبل از سفر دایی به کانادا تمومش کنن بهتره

من...هنوزم شبا به عکس اتلیه ی نامزدیم نگاه میکنم

پاک نکردم تا ببینم و ببینم و ببینم...انقدر که دیگه بود ونبود عکسه برام فرقی نکنه....

چند شبه حس میکنم واقعا فرقی نداره...واقعا حس میکنم ادمهای این عکس مردن....

حس میکنم دارم به عکس های قدیمی البوم اقاجونم نگاه میکنم...یه عکس بهم نشون داده بود  عیناً با همین ژست...

بهم ریختم باز...کاش تموم شه...کاش واقعا بره وتموم بشه...

دلم میخواد گریه کنم...

نمیدونم چرا با اینکه پلک هام سنگینه اشک هام نمیان...

مثل یه بغض مرده میمونه....

مثل یه داغ سنگین....که اولش نمیدونی باید چیکار کنی...

 

 

 

 

[ سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:33 ] [ من ] [ ]

فردا چی میشه نمیدونم

امروز چجوری اینجوری شد نمیدونم

دیروز چرا اون طوری شد اونم نمیدونم

مگه همه ی اتفاق های زندگیم خبر میداده که این بار...

همیشه همه چی تو یه لحظه...گفته شده...شنیده شده...تموم شده...

و من...هنوز مایل و منتظر موج های بعدی ام...

 

[ یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:, ] [ 23:13 ] [ من ] [ ]

حال عجیبی دارم این روزها...زنی که ترکش کردی تنها نیست....
(آهنگ زمستون مهدی یراحی)

امتحان امروزمو یحتمل میافتم

اما ناراحت نیستم نمیدونم چرا

پوستم کلفت شده اساسی

امروز با بچه ها بیشتر خوش گذشت

با دوست عزیزی هم سر از یه کافه ی خوب در اوردیمو  عیشمون کامل شد

امتحان اخرو هم که بدم تمومه پس فردا

میگن ساده است

میگن کمه مباحثش

دلم اما مباحثش زیاد شده...

 

 

[ یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:, ] [ 13:10 ] [ من ] [ ]

الحمد الله و المنتة این یکی هم درست تموم شد

درست و صحیح و خوب تموم شد

چه خبره این دنیای اطراف من؟

اوضاع خیلی خرابه به مولاااااااااااااااااا

من این روزها میفهمم تازه

من این روزها میفهمم....

این باعث میشه بیشتر با  تنهایی ام حال کنم

بیشترو بیشتر و بیشتر...

[ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:, ] [ 12:12 ] [ من ] [ ]

دیشب خوب که چه عرض کنم بد نبود

نگاه های بقیه رو بخوام به بهترین حالت ممکن ترجمه کنم این میشه:

انگار جزامی ام!!

دیشب انگار یهو برا اولین بار بابامو دیدم...چقدر پیر شده...موهاش سفیدتر شده...

مامانم....

خودمو نمیدونم...انگار شکسته شدم....

بخیال..

میخوام برم یه قدمی بزنم یه تماسی بگیرم و تکلیف یه چیزهایی رو روشن کنم

بعد بیامو بشینم پای جزوه ام!!!!!!!

فرداامتحان سختی دارم

نیاز به رفرش مغزی دارم

[ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:, ] [ 10:40 ] [ من ] [ ]

امروز از نظر خانواده روزم حسابی به بطالت گذشت

اما از نظر خودم راستش نه!!!

کلی بالا پایین  کردم تو خودم این رویدادهای یکی دوروزه امو

احساس کردم باید برای خودم جنبه های تشویقی و تویخی هم بزارم

خداروشکر میکنم....خداروهزار بار شکر میکنم....

وسط فکرام یهو از خودم پرسیدم: واقعا من اینجوری برداشت کردم؟؟؟

دید بقیه چی بوده و من چی برداشت کردم!!!

اما خب هنوز تو پیچ سوال بعدیم موندم ...بازم برام اتفاق جالبی افتاد امروز

اتفاقی که ممکن بود خیلی بدتر بیافته...شاید الانم عمقش زیاد باشه اما...

نمیدونم والا....خلاصه تلنگر جالبی بود...یه آژِیر هشدار...

فردا شب مهمونی دعوت شدیم!اولش کلی ذوقیدم اما الان...ترس....

به خدا گفتم این خجالت ها و این شرمندگی ها و ترس و دل آب شدن ها...

همه پاداش داره نه؟؟؟

مگه میشه نداشته باشه؟؟؟

خدای خوبم...

نه پاداش نمیخوام دیگه...فقط دیدن تو برام کافیه...

مثل همیشه میبینیم...میدونم...

تو ببین فقط...ایمان دارم که بیتفاوت ازش رد نمیشی!

[ پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:13 ] [ من ] [ ]

صبح زیبای زمستونیه خوبیه

بابت دیشب یه دنیا ممنونم...بمبارون پیام ها و اس ام اس هایی که فرستادید

و از اینکه ج ندادم و ناراحت نشدید بیشتر ممنونم

عزیزی گفت غمناک مینویسی...میدونم...

باور کنید فلسفه ی تشکیل این وب همین بود

یه گوشه ی خلوت واروم و دنج برای غر غر کردن و ناله زدن

من میخوام بنویسم...راحت بنویسم...این بهم ارامش میده

باعث میشه تفکر کنم...تو ماوقع ام...سرسری رد نشم!

الکی روز و شبمو نگذرونم.گاهی وقتها مدتهافکرمیکنم رو نوشته هامو اخر سر همه رو پاک میکنم

به خودشناسی میخوام برسم

یهو هوس یه کافه ی هنری کردم با یه فنجون قهوه و یه موزیک ملایم و البته...نوشتن!

 

[ پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:, ] [ 7:23 ] [ من ] [ ]

امشب یه چیزایی دارم تایپ میکنم که ....خدارو شکر وسطاش به خودم میامو همه رو پاک میکنم

امشب چه مرگمه؟؟؟؟؟

امروز خوب بودتا عصری...همه چیز...من آروم....

نمیدونم چرا بهم میریزم وقتی خبری میشه ...وقتی میشنوم که صحبت از حق و حقوق میشه...

بهم میریزم...

برام سنگین میشه مسایل...

خسته ام...امشب حسابی خسته ام...

امشب....عقلم کار نمیکنه...احساسم غالب شده...حس آدمهای مست رو دارم...

فارغ فارغ!!!

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 21:55 ] [ من ] [ ]

امشب پر از حرفم...دلم میخواد یه دنیا بنویسم....یه دنیا حرف های قورت داده امو بنویسم

امروز روز عجیبی بود...دیروز هم...اتفاقات نادر و عجیب و غریب زیاد رخ داد

طبق قانون مورفی دو روز شلوغ پلوغ رو تجربه کردم بعد  چند روز تنهایی و سکوت

امروز کسی بهم زنگ زد که...

چندین پیام و پیگیری و اخر سر هم وقتی بهم زنگ زد گفت سلام داغون!!!

دلم میخواست چشمامو ببندم دلم میخواست وقتی باز کنم هیچ خط قرمزی نداشته باشم

دلم میخواست هیچ چیزی نبود ...حرفهایی که دلم میخواست رو میگفتم....و حرفهایی که دلم میخواست رو میشنیدم

دلم این روزها بی قراری میکنه

دلم یکم بونه میگیره...دلم دنبال فضاهاییه که ....

جالبه تو این روزهای دلم نداهای زیادی شنیدم که نباید میشنیدم

جالبه با ادمهایی روبرو شدم که ...

نمیدونم دارم مقاومت میکنم

دارم سعی میکنم یاد بگیرم که بی تفاوت باشم

دارم سعی میکنم دوری کنم...اما واقعا میترسم....

میترسم کم بیارم!

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 21:28 ] [ من ] [ ]

سلام سلام سلام

یه سلام پر انرژی به رفقایی که خیلی سراغمو میگیرن

الان فول انرژِی ام فول شادابی ام اصلا الان بمب خنده ام

امتحانم خوب بود اگه استاد اذیت نکنه و بد قلق نباشه راضی ام

فکر کنم کلا کمتر از 7 ساعت کتابمو تورق کردم

خدا رو شکر

امروز راستی با 6 نفر از همکلاسی هام آشنا شدم

کلی گفتیمو خندیدیمو خوش گذشت بعد امتحان

امروز حس خیلی خوبی داشتم

اونا کلا منو ندیده بودن خب منم همینظور ولی خوب باهمه تونستم سریع مچ بشم

من جوجو شونم...کوچکولوشونم...اونا همه  سن هاشون بالاتر از منه

در مورذ ذاستانم هم خبرایی شده میام میگم بعدا

 

 

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 14:47 ] [ من ] [ ]

نمیدونید چه صدای بارون قشنگی پیچیده تو اتاقم

انقدر قشنگ که نتونستم بخوابم و ننویسم

این صدا منو یاد یه شبی انداخت

تو ماشین بودیم همین ساعت ها بود انگار

صدای بارون روی شیشه ی ماشین....

مثل همیشه دستمو بیرون بردم و سعی کردم بادو بگیرم

دستم خیس شد

سرمو از پنچره بیرون کردم و با صدای بلند گفتم خدایا شکرت...

الان میتونم حدس بزنم که خدا چجوری بهم نگاه میکرده اونشب!

الانم دلم میخواست میرفتم تو بالکن اتاقم زیر این شر شر آب...

داد میزدم خدایا بیشتر از هروقت دیگه ای شکرت.....

بیشتر از هروقت دیگه ای بهت اعتماد دارم

بیشتر از هروقت دیگه ای بهت توکل دارم

فقط مخلصتم امتحانای سختتر نکن که میترسم رد شم....

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 1:21 ] [ من ] [ ]

امشب اینجا بارونی بود اسمون

و تنهایی من....

مامان و بابا امروز نبودند و نیستند....بعد از تماس صبح دیگه دلم مهمونی رو نخواست

دلم دیگه هیچ کس رو نخواست

نتونستم مثل امتحانای اخر ترم کارشناسی از صبح یه ضرب بخونم اما...

چند ساعت کوتاه تونستم یکم تمرکزمو جمع کنم

میخوام برم و ببینم چجوری میتونم تا صبح روی یه کتاب تا نخورده سرمایه گذاری کنم و بلکه پاسش کنم

از کجا به کجا رسیدم....منو به کجا کشوند....

تهمت نمیخوام بزنم اما...میدونست این روزها امتحان دارم...از قصد انداخت این روزها که من....

و من  نتونستم ....این ترم که هیچی...جبران میکنم انشالله....

خدایش بیامرزدش

[ سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:39 ] [ من ] [ ]

امروز تنهام تا بعد از ظهر.منم فردا امتحان دارم و گرنه خونه نمیموندم و میزدم بیرون

بالاخره با یه لیوان چای و دوتا کیک خودمو پشت میزم نشوندم اومدم یه سر اینجا

داشتم فکر میکردم که این تنهایی چقدر وجه ی مثبت داره چقدر منفی

قدیما تا همچین موقعیتی میشد سریع یکی از بچه ها میاومد اینجا وکلی سر و کله هم میزدیم

تو این حال و هوا که کی بیاد و کی نیاد و درسو و...

یکی بهم زنگ زد...درست جلوی ایوووون طلا ایستاده بود...

من باریدم...چه بارون پر سر و صدایی هم...

اون اومد تو اتاقم....اون منو صدا زد که با هم حرف بزنیم

اون خودش مهمون من شد...دست منو گرفت و برد تو حرمش...

چقدر آگاهن به اوضاع ما...چقدر سریع میشنون صداهای ما رو....

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

 

[ سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:, ] [ 9:23 ] [ من ] [ ]

امروز حس کردم شیطون کوچولوم داره قلقلکم میده دوباره

یه چند تا طرح واره ی شیطنت رو که پهن کرد رو میز افکار سریع  مچشو گرفتم!!

باید مراقبش باشم!!!

گاهی نداهایی حس میکنم که دلم میخواد نشنومشون

نفهممشون

نبینمشون

ندونمشون

اما من همیشه حسشون کردم همیشه درکشون کردم

و متاسفانه همیشه درگیر این ها بودم....

حتی اگر هم خیلی با خودم ظاهرسازی کنم و شعار بازی!!

خیلی سخته بفهمی ادمهایی هم هستن که تو خلوتشون خیلی بهت فکر میکنن

خیلی برات نگرانن خیلی به یادتن

اما نمیتونن نزدیک بشن نمیتونن کمکی برای این تنهایی ها بکنن

سختیش وقتیه که دلت برای برخی کارها یه دنیا یواشکی دلتنگی میکنه

اونوقته که ته دلت میگه اگه حالمو میدونست...

 

[ دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:43 ] [ من ] [ ]

گاهی وقت ها برای لمس یه مسایلی حس میکنی باید راه بیافتی

سفر کنی و بری و کسی را ببینی

تو موقعیتی قرار بگیری تا کامل خودتو بشناسی

بفهمی تو این شرایط چجوری رفلکس از خودت نشون میدی

چچیزهایی ته ناخوداگاهت فرمون میده و در حالت عادیش تشخیصش نمیدی

من این کارو دوبار انجام دادم تو این پروسه ی سونامی زندگیم

بار اول خود موقعیت مورد دار بود اما نتیجه ای که گرفتم بقدری برام یقینی و عالی بود که زحمت خیلی هارو کم کرد

بار دوم به اون عمق نبود اما ... میشه روش فکر کرد و تصمیم صحیحو گرفت

حس میکنم باید پیچ های زندگی امو اینجوری باز کنم

حس میکنم که باید هرجا گیر کردم خودمو تو موقعیت اش بندازم تا باور کنم واقعیت رو!

حس میکنم تمام مسایل امو که هنوز نقطه ای ابهام درش هست باید حل کنم

میخوام قبل سال جدید هیچ درگیری ای ولو کوچیک تو ذهنم نذاشته باشم

[ دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:, ] [ 10:43 ] [ من ] [ ]

اخرین قراری که دیروز با اون آقا گذاشتم این بود که امروز 8 صبح با تمام توان شروع میکنم به کار!

دیشب دو جا تماس گرفتم و اجازه کسب کردم که نرم.منو میشناختن اما من الان تو شرایطی خودمو ندیدم که بخوام مقاومت کنم

به قول مامی از چاه در اومده تو چاله افتاده.کلی خندیدن به من اینجا!!!

صبح ساعت 8و نیم تماس گرفتم با این اقای متشخص

سلام و صبح بخیر های رسمی پر اب و تاب که تموم شد گفتم که:

با توجه به فحوای فرمایشات جناب عالی و شرایط  ویژگی های فردی و شخصیتی و خانوادگی بنظر میرسه این همکاری شروع نشه انگار خیلی بهتره

تا اینکه من بیامو شما هم انرژی صرف کنید و بعد یه مدت به این نتیجه برسیم.خیلی راحت پذیرفت رو ارزوی موفقیت کردیم

بعد چند دقیقه تماس گرفت و گفت ببخشید پشت فرمون بودم چی فرمودید؟؟؟؟؟؟؟؟

تکرار کردم و گفتم با توجه به معیارهای شما که دیروز فرمودید مسایل معنوی اهمیت فراتری دارن من به این نتیجه رسیدم که نیام بهتره

این بار گفت که اینجا چیزهای زیاذی یاذ میگیرید بنظر من یه ماه بیاید و بعدش اصلا مسیله ای نیست و خیلی اصرار

بعدش انگار به غرورش بر خورد و گفت باز البته اصراری نمیخوام از من باشه ها و باز هم گفت که با توجه به ظاهر شما و وجنات اخلاقی و اعتقادی شما

و همچنین من باز هم عرض میگنم انگار شما همون فردی هستید که من دنبالش هستم و....

شروع کرد دوباره من این طرف میخندیدم یواشکی اخر سر هم بهش گفتم استدعا میکنم باعث افتخار بنده بود خدمت شما میبودم

بازم گفت که اگه بچه ها چییزی گفتن گفتم نه اصلا خیالتون راحت بازم گفت که حالا فکراتونو بکنید اگر زمانی هم کاری غیر از اینجا یا معرفی ای چیزی باشه من هستم

جالبه وقتی بهش گفتم که با توجه به انتظارات شماا ...گفت کاری ها خدای نکرده چیز دیگه ای برداشت نشه

منم تو دلم گفتم عمه ی من بود هی دیروز سعی میکردی منی که به خنگی زده بودم خودمو توجیه کنیه که خیلی فراتر از کار دارم صحبت میکنم

یا اینکه حتی گفتی پوشش های مختلف و ...

خلاصه با نهایت احترام و حفظ جوی باریکی برای خودم ردش کردم!!!!!!!!!!!!1

 

[ یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, ] [ 9:2 ] [ من ] [ ]

 

امروز داستان عجیبی شد.

نشسته بودم جلو مردک و اون هم داشت تو لفافه حسابی مانور میداد.امارشو داشتم تقریبا.

سیستمشو هم به من گفته بودند و من با تجهیزات کامل روبروش نشسته بودم اما...

از خودم انگار تهی بودم.از خودم انگار در درون پوچ بودم...

خیلی طولانی حرف زد خیلی من من کرد خیلی ازم در مورد خودش سوال کرد

خیلی به قول امروزیا پا داد....من...مدام تو دلم میگفتم:از همه ی شما مردهای کثیف متنفرم!!

و البته همینطور نگاهش میکردم...درست مثل بچه هایی که دستشونو میگیری و میبری یه چیزی نشونشون میدی

میگی ببین عزیزم این یعنی این!

منم انگاری داشتم تصویر یه مرد کثیفو به ذهن میسپردم!!!یه مرد بیمار!!!

جوابشو ندادم و هی طفره رفتم هی پیچوندمو هی حرفو عوض کردم

تو لفافه فهموندم که زود میگیرم منظورتو اما...

امروز دیدم اصلا توان و ظرفیت روبرویی با مردایی اینجوری رو الان اصلا ندارم

خاک بر سر ریش پروفسوریش هم همون شکلی بود و انگاری من..

گاهی بخودم میومدم میدیدم که صدای طرفو نمیشنوم و همینجوری دارم نگاش میکنم و سر تکون میدم

جالبه که من هیچی اونجا نگفتم.اومدم بیرون ز زدم به رابط دلسوزم و ماوقعو با خنده گفتم اما..

قطع که کردم دلم میخواست وسط اتوبان بشینمو گریه کنم

ز زدم به یکی از بچه ها جواب نداد ز زدم به یکی دیگه اونم انتن نداشت

حس خوبی نسبت به این کار نداشتم.ساعت کاریش بالا بود و این جو بد...تو کششم نیست این روزها

دلم یه کلبه ی خلوت میخواد یه ساحل اروم

دلم یه چند هفته ارامش میخواد

یه مسافرت دوووووووور

 

 

[ شنبه 5 بهمن 1392برچسب:, ] [ 23:7 ] [ من ] [ ]

الان خونه ام صدای اذان گوشی ام بلند شده.تنهام!

درسته دیشبم نخوابیدم اما خوبم

حس خیلی خوبی دارم

دوست بزرگواری بهم تماس گرفت.محض تماسش برام شرمندگی داشت اما...

خیلی حرفهای عمیقی بهم زد.خدا انشالله خواسته قلبیشو بهش سریعتر عطا کنه

من...خوشحالم...خیلی...امتحانم ظاهرا خیلی اسون بوده و من شاید باید نمیرفتم تا داغش رو سینه ام بمونه

تا بعدی هارو با نهایت ارامش پاس کنم.همکلاسی ام خیلی بهم کمک کرده این روزها

یه خبر دیگه هم دارم که چون هنوز قطعی نیست نمیشه بگم اما همه میگن عالیه

من نمیفهمم هنوز...یحتمل تو باغش نیستم اما...باید برم سراغش!

امروز یکی اومد نشست جلوم که به من میگفت من آینه ی تو ام تو 24سال آینده ات!

جالب بود که خودش هم خنده اش گرفته بود از اینهمه تفاهم شرایط های یکسان

بمن میگفت من سالها حسرت خوردم که کاش تو عقد جدا میشدم

کاش جای تو بودم.حرفهاش برام عجیب بود...میدونی واقعا انگار من 24سال بعد بودم....

چقدر ادمها شبیه هم هستند و تو شرایط یکسان ولی با چهره های متفاوت و رنگ و لعابی کم و زیاد

من میخوام همه چیزو دفن کنم

میخوام به اینده به جلو نگاه کنم

به قول دایی ام:think just for better days

 

 

[ شنبه 5 بهمن 1392برچسب:, ] [ 12:0 ] [ من ] [ ]

داییش خیلی با غیض نگام میکرد

من اما با نهایت صداقت...میدونید اون لحظه چیزیو فهمیدم که تا حالا درکش نکرده بودم

اگه یه روزی این مرد خودش زیر چشمشو کبود کنه و بره بگه اینو من کردم من چجوری میتونم ثابت کنم که کار من نبوده؟

این مستاصلیو دیشب حس کردم

همونطوری که هی مدام میگفتم من اینها را نگفتم من این کارها را نکردم این حرفها درست نیست اما باور نمیکردن

این یعنی ناامنی در تمام لحظه های زندگی...

این یعنی فاجعه....

دایی ها رفتن.دلم غریبگی میکرد

امروز ازشون خواستم که اجازه بدن ازشون عکس بگیرم

صبح دایی ام منو محکم بغل کرد...گریه هامو دیگه از بعدش ندیدم...اروم شدم...

تا یکسال میتونم هرروز در مورد ماوقع امروزو دیروز بنویسم

چیزهایی که یاد گرفتم..فهمیدم...دیدم...شنیدم....

این نیز بگذرد....

[ شنبه 5 بهمن 1392برچسب:, ] [ 1:10 ] [ من ] [ ]

تو ماشین بودیم داشتیم میرفتیم دنبال دایی بزرگم.

دلم میخواست با یکی حرف بزنم که بهم اعتماد به نفس بده.قلبم تو سینه ام میکوبید

داشتم فکر میکردم که خدایا به کی ز بزنم که...گوشیم ز زد.مامانم بود.یکی از این نوشته های مترو رو داشت برام میخوند.

لا تَظلمون و لا تُظلمون.به کسی ستم نکنید و نگزارید بر شما ستم کنند.

اینو یه نشونه گرفتم برای خودم.به اینکه حواسش بهم هست وحمایتم میکنه اونجا.

نگذاشتم بغض امو بفهمه...سریع قطع کردم

منتظر دایی بودیم که دستمو گذاشتم رو دست بابام.دلم محبت میخواست اون لحظه...

دایی ها رو سوار کردیم.من یه لیست تهیه کرده بودم و قبل از رسیدن به اونجا داشتم تمرینی میگفتم بهشون که بابا بهم اعتراض کرد

چرا انقدر رسمی چرا انقدر ثقیل؟خودت باش مثل اون روزی که تو شرایط بدتر از این بودیو فوق العاده حرف میزدی

تصمیم گرفتم خودم باشم با گفتار همیشگی ام و فی البداهگی مغزم

اونجا جو سنگینی داشت قلبم تو سینه ام داشت میکوبید نفس های عمیقی میکشیدم تا بلکه اروم تر بزنه

اما وقتی شروع کردم به صحبت هیچی یادم نمیاد...فقط میدونم خودم بودم و تموم دردهای یکساله ام

بهش گفتم.گفتم میخوام باهاتون درد و دل کنم.شمااولین نفری هستید که حاضر شدید بهم حق دفاع بدید

نمیدونم شاید 45 دقیقه ای یه بند حرف زدم.همه چیو گفتم...تموم اونچه که میشد گفت...

بعدش  دایی هاش باتوجه به حرفهای دیشب اون محکومم کردن.

جو بدی بود...سوگیری تابلویی داشت و من...دایی اش سعی میکرد منو عصبانی کنه

یه دروغ خیلی بزرگ رو به بابا نسبت داد که من ناخوداگاه زیر لب گفتم یا حسین...

شاخ رو کله ام داشتم!!!

من میگفتم نه...پدر من هرگز این حرفو نزدن...جمله ی دیگه ای گفتن که الان دستکاری شده

داییش کلا میگفت اگه یکی از اینا درست باشه هرچی خواستی من انجام میدم.اصلا باورنمیکرد

دلم واقعا براش میسوخت و بهشم گفتم که بی انصافیه کسیو جلو بفرستن درحالیکه مسایلو دروغ بهش اطلاع دادن

گفتم واقعیتو بدونی هرگز اینجا اینجوری نمیگی.بهشون گفتم برای خیلی از اینها مدرک ندارم اما...خدای من شاهده دروغ نمیگم

بهشون گفتم که همون رویه ای رو پیش گرفتن که سر داماد اولشون داشتن.باهمون دلایل و اوصاف اومدن جلو...همون بلا!

دو تا طلاق یک شکل تو یه خانواده سه فرزنده و اینکه هردو خانواده ی مقابل یه استدلال مشابه داشتن عجیب نیست؟

بهشون گفتم که خانواده اونحوری که نشون میدن نیستن و سراسر دروغ و نیرنگ اند...

اسدالله زنشو فرستاد و من به زنش یکسر ی مسایلو گفتم که مردونه نشد بگم.اون بمن گفت که خانواده اشونو میشناسه

گفت سخته باهاشون کنار اومدن و گفت که با دختر اولشونو هم همینکار کردن که الان وضعش اینه...

زنش وقتی گفتم که چجوری ثابت کنم درونشون چیه کجا ثابت کنم حرفمو کجا بزنم که باور کنن گریه اش گرفت

خودشون خودشونو میشناسن....

برای داییش حرفهای من خیلی سنگین بود.یه جا قاطی کرد و گفت شماجوری حرف میزنید که انگار طرف به دست و پای شما افتاده

گفت طرفت گفته تحت هیچ شرایطی حاضر نیست ادامه بده

انتظار داشت داغ کنم عصبانی بشم...نشدم...

اخر سر هم گفتم که به اولین نگاه ام به کعبه قسم من هیچ دروغی نگفتم و برید مدارکشو ببینید

اینده در مورد من قضاوت میکنه...سالها بعد اگه یه جایی دروغی چیزی شنیدید یاد من بیافتید

که زمانی حمیده ای بود که بهمون گفت که من درون اینها رو دیدم ولی باورش نکردیم

میگن فوق العاده حرف زدم.میگن جو رو برعکس کردمو فاتح اومدم بیرون.

اینو کاملا امروز با گوشهای خودم از حرفهای اسدالله شنیدم

فردا 10 صبح امتحان دارم

نمیرم...نمیتونم...هیچی نخوندم...نشد که بدم....انشالله بعدیاش...

 

 

 

 

[ شنبه 4 بهمن 1392برچسب:, ] [ 23:25 ] [ من ] [ ]

گاهی وقتها تو زندگی لحظه هایی پیش  میاد که چیزهایی رو میشنوی که نه تنها باورت نمیشه بلکه دوست داری بخندی و یه حالت جک حسابش کنی

اماحیف که چشمات میبینه که انگاری خیلی جدی گفتن و درواقع به عنوان دلایل محکمشون دارن روش مانور میرن

اینجاست که واقعا میفهمی همه ی آدم بزرگ ها به نحوی همون بچه های کوچولویی هستن که دروغ هاشون خیلی تابلویه

باور نمیکنید امشب چیا شنیدم

مطمینم که اگه براتون بگم از خنده روده بر میشید و با چشای گرد نگاهم میکنید...خدا اون بالا چه حالی میکنه با ما ادمها

امشب جریان عالی پیش رفته ظاهرا....

من ادم دروغگوی حرفه ای نیستم اما باور کنید خنده ام میگیره از اینکه این ادم در مورد ما چی فکر میکرده که اینو گفته

اخه باور کنید برخی هاش انقدر مسخره و تابلویه که دروغه که حتی بچه ها هم میفهمن

امشب دایی جان و دوتا دایی های من رفتن خونه ی داییش

جالب اینجا بوده که داییش شروع کرده ماوقعی که از اونا شنیده رو به جمع گفته

بعدش هم دایی من شروع کرده به صحبت کردن و اینکه 80درصد عکس قضیه رو شنیدن

یه دمتون گرم مشتی باید به دایی ها بگم....واقعا شرمنده ی این همه انرژی که صرفم کردن هستم

فردا ساعت 4 قراره شخصا با اسدالله صحبت کنم.اون اقا امشب صحبتاشو کرده و فردا نوبت منه

این اولین باریه که میخوام برم از خودم از زندگی ام از ابرو و عزتم دفاع کنم

همه ربطش میدن به رشته ام اما...حتی اگه قالی بافی هم خونده باشم پاش که بیافته

حس میکنم نه تنها قدرت دفاع از خودمو دارم بلکه حس میکنم میتونم از اطرافیانم هم دفاع کنم

فردا روز مهمی برای منه...باید مدیریت داشته باشم بین زمان و مسایل زیاد کلی و جزیی ام

امروزمو باید تمومش کنم دیگه

باید برای فردا شاداب باشم

[ چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:20 ] [ من ] [ ]

و خدایی که در این نزدیکی است...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 2 بهمن 1392برچسب:, ] [ 14:54 ] [ من ] [ ]

امروز روز خوبی بود

بنظر روحیه ی بهتری داشتم..بالاخره مامی برگشته خونه...

حضورش به هرنحو خیلی آرامشبخشه...

امروز رسما سیم جدیدا خدمت دوستان اعلام شد و پیامهای خوبی دریافت کردم

امروز رفتم سراغ چند و چون ماجرای توافقی

داستانشو که گرفتم انتظار یه رفلکس عصبی داشتم اما...هیچ خبری نبود...

جالبه این روزها خودم برای خودم عجیب شدم...خودم برای خودم جالب شدم

این روزها اصلا گاهی تو درک خودم مشکل پیدا میکنم

تو تحلیل خودم با خودم درگیر میشم و امان از جایی که ناخوداگاهم پیروز بشه....

از دیشب یه ارامش خاصی پیدا کردم

نمیتونم بفهمم منشاش کجاست اما....الحمدالله ته دلم ارومه...انگار دارم میپذیرم

انگار دارم روبرو میشم...نمیدونم فردا چی پیش میاد اما...من...

فقط میدونم که من....یه برنده ام نه بازنده!

من ممکنه در مقطعی تو شطرنج زندگی تصمیم اشتباهی گرفته باشم اما...

در نهایت این منم که مات میکنم .... و میبرم....!!!!!

اینده در مورد من قضاوت میکنه....

فردا شب...توکلم بخداست...هرچه پیش آید خوش آید....

[ سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:, ] [ 21:13 ] [ من ] [ ]