دلنوشته های یک من متفاوت ...

همیشه با خودم فکرمیکردم چرا همه ی مامانا و بابا های ما اکثرا تنها فقط یک یا دو دوست صمیمی دارند

همیشه فکرمیکردم که شاید شخصیت ها درونگرا بوده یا در طی سالهای طولانی و مشقت های زندگی از هم دور شدند

اما امروز فهمدیم که واقعا علتش این نیست

علت این نیست که همه اشون خواستند دوستاشون به تعداد انگشت های دست و پاشون برسه ولی نشده

علت این نیست که همشون درونگرا بودند و به یکی دوتا قناعت ورزیدند

علت این نیست که تو کش و قوس زندگی از هم دور شدند

علت اینکه که یاد گرفتند...

تاکید مبکنم یاد گرفتند که هرکسی لیاقت دوست بودن را ندارد

اطراف همه ی ما پر از ادمهای تنهاست

رودربایستی که نداریم...خیلی هامون با توجه به گسترش همین امکانات ارتباطی تنها تر میشوند....

انگاری هرچه اینا توسعه پیدا میکنند من و تو ها عملا از هم دور میشیم...

دوست بودن...دوست واقعی بودن....

من از این خیلی ضربه خوردم....یه مدت هم کلا خلوت گزیدم....و توخلوت خودساخته ای پنهون شدم

اما واقعا بعد از سختی هاست که میشه با یه عینک جدید به تمام دور و بری هات نگاه کنی...

بخدا انقده حال میده اون لخظه....چون معمولا چیزهایی رو میبینیم که باورش یکم برامون سخته....

باور اینکه بعد از این زلزله کیا زنده موندن دوروبرت....

خاطرات...لحظه ها.....و حتی حس ها....همشون هنوز هم زیبا مرور میشوند اما....تهش که خاطرت تموم میشه 

سری تکون میدیمو یه علامت سوال....

کاش همه ی ما...همه ی ما....رو بازی کنیم همیشه....حتی اگه حسادتی هست بهش بگیم....چی میشه اقا؟

بده من به دوستم ز بزنم بگم ببین دوست عزیز من به فلان ماشین تو حسودیم میشه ولی باور کن وقتی باهات توش میشینم 

یه حس خیلی قشنگی دارم.کاش منم میداشتم تا با هم میرفتم کارتینگ بازی!!

اقا گفتن این بده؟چه بدی ای داره والا؟باور کن من به جای طرف مقابل باشم میخندم خوشحالم میشم که انقدر قشنگ تمام حس هاتو 

بهم میگی....و این یعنی اعتماد بیشتر...شناخت بیشتر....ارامش و امنیت بیشتر.....

دقت کنین...مامان باباهای ما چند تا دوست جون جونی دارن که ما بهشون میگیم خاله...من خاله های عاریه ایم زیادن اما ...

من و تو چند تا از این خاله ها برای بچه هامون تاالان ذخیره کردیم؟

بهش فکر کنید جدی....

[ دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:0 ] [ من ] [ ]

گاهی اوقات به یه چیزهای فکر میکنیم که باید فکر نکنیم و برعکس

به چیزهایی فکر نمیکنیم که باید فکر کنیم

و این ها عواقب زیادی دارند که تا یکیشونو تجربه نکرده باشیم اونطور که باید درکش نمیکنیم

تمام دنیای من و تو رو هم همین باید ها و نباید هایمان میسازد

که گاهی اوقات باید این حریم ها را شکست و پا گذاشت به روی تمام نباید

و البته برخی ها هم میگویند نه!! همیشه باید روی خطوط قرمز رفتار کرد و ازش تخطی نکرد

اما به نظر معنای زندگی فراتر از این هاست....شاید یک معنای زندگی همین تخطی باشد

و تجربه ای که از این تخطی به دست میاوریم...

گاهی اوقات چیزهایی را درک میکنیم بخاطر مسیر پشت سرمان که هرچقدر در بوق و کرنا بگذاریمش نمیتوانیم عمقش را به بقیه بفهمانیم

و این یعنی من...تو....و مایی که تک تکمان را از یکدیگر متمایز میسازد.

تو  راهی را میروی که من نرفتم و من راهی را میروم که تو هرگز حتی به ان فکر نمیکنی.

تو امتحانی را پاس میکنی که من سالها قبل رد شدم و من امتحانی را میدهم که تو به راحتی ازش عبور میکنی.

خوب که به عمق وجودی تک تکمان نگاه کنیم میفهمیم که هرکدام داستانی داریم که تنها و تنها برای خودمان قابل درک است

اغلب حتی تمایلی ندارند درباره اش صحبت کنند و گاهی هم ناشی از یک ترس است...ترس از تمسخر...ترس از عجیب بودن....

عده ای میگویند زندگی همان حسی است که در عمقت جاری است...و همان تمایلاتی است که میدانی باید به سویشان حرکت کنی...

و همان کارهایی است که باید قبل از مردن انجام دهی....و همان راهی است که در دوراهی زندگی دوست داری و حس میکنی که باید قدم بگذاری...

نمیتوان این نرسیدن ها را انکار کرد.نمیتوان این راه های رفته را نادیده گرفت و نمیتوان باور نکرد که در نقطه ای نیستیم که میباید...اما...

میتوان فهمید و درک کرد که چرا اغلب ما نرسیدیم...میتوان یاد گرفت و اموخت که به چه علت حس هایمان را نادیده گرفتیم...و میتوان فهمید که بار دیگر چه چیزهایی را باید میدیدم و چه چیزهایی را بیتوجه ....

من با همان منیتی سخن میگویم که در عمق تمام من و تو روزانه به مشاهده نشسته است و مدام با تو و در درون تو سخن میگوید...

گاهی شاد و خوشحال و گاهی ناارام و بیقرار...گاهی سرخورده و دلشکسته دست به سرکوب میزند و گاهی بی دلیل به تحسین سخن میگوید....

هر انچه که هست....من و تو میدانیم تمام زندگی کچا و کدام لحظه خواستیم که ریسک کنیم...و من وتو میدانیم که هربار چگونه عواقبی را پرداختیم که نباید...

هیچکس نمیداند انچه را که من و تو در عمق خود میدانیم...گاهی با سکوت به اطراف نگاه میکنیم...سکوتی که از هزاران پند و اندرز سرشار است اما...تو چیزی را میدانی که نباید...

نبایدی که برایت اکنون بزرگ است و تو را جوری جلوه میدهد که اگر بگویی میگویند حرفهای گنده تر از دهنت زده ای و گوش نمیکنند چه برسد به باور....

این من و  تو ها نفس های سرکشی هستند که در تاریخ پشت سر ما اسم های متفاوتی برایش گذاشته اند.برخی به صراحت انها را هوس نامیده اند و میگوییند باید تمام کنار گذاشته شود...

برخی ان را مغایر عقل میدانند و میگویند تا حدودی باید تعدیلش کرد...برخی برای تک تک انواعش راه حلی ارایه کرده اندکه اگر خطا رویم به هلاکت کشیده ایم...

همه ی تاریخ و مصایبش بر سر همین است که این عقل ها و هوس ها چه نسبیتی باید داشته باشند....و من وتو چه نسبیتی بر قرار کرده ایم در این بازی زندگی...

اطراف من پر است از ادمهای عقل گرای مطلق....کسانی که گاهی عجیب میشوند...و البته ادمهای احساس گرا هم دارم در اطرافم که ...بهتر درکشان میکنم اما در بازبینی پرونده های قابل مشاهده ی شان موفقیت های کمتری کسب کرده اند....

موفقتیت را چه بدانیم اخر؟چیزی جز ارامش...چیزی جز امنیت....و این ذهنیت های ما را چه چیزهایی تغییر میدهد که من و تو را متفاوت میکند....؟

چه کسی میداند....

[ پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:32 ] [ من ] [ ]

تمام عید را که داشتم مرور میکردم به این نتیجه رسیدم که عجب...

عجب....

فراتر و واضح تر در توانم اکنون نیست....

شنبه با خودم قراری گذاشتم.بادوستی مشورت کردم و یا علی گفتم

یکشنبه مقدماتش را فراهم کردم و شب اش تمام وجودم را ترس گرفته بود....

دوشنبه صبح استارت زدم و ....تاعصرش موفق بودم که بگویم دارم موتورم را خوب گرم میکنم

سه شنبه زدم جاده خاکی و صفر....

رسیدیم به امروز...

ببینیم امروز چگونه میتوانم مدیریت کنم این تناقض ها را...

[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 9:30 ] [ من ] [ ]

سلام

سال نو مبارک

میدونم کلا ننوشتم

میدونم هم چرا ننوشتم

حتی میدونم که کار درستی نبوده ولی...

نمیدونم الان دقیقا باید چه حال  و هوایی داشته باشم

نمیخوام دیگه منفی بنویسم

نمیخوام دیگه غر بزنم

نمیخوام دیگه اه بکشم

ولی عملا این تعطیلات جز یه خستگی سنگین چیزی نداشت...

دوست داشتم با یه عالمه انرژی می اومدم اما...

نمیدونم باید هنوز بیام اینجا یا نه

نمیدونم باید یه جای جدید پیدا کنم یا نه

اینم نمیدونم باید اصلا با کیبرد بنویسم یا خودکار

فعلا گیجم

خبرشو میدم

[ جمعه 15 فروردين 1393برچسب:, ] [ 10:15 ] [ من ] [ ]

سلام سلام

میدونم غیبتم داشت کبری میشد اما من به صغری هم همیشه ارادت خاصی نشون میدادم

این مدت درگیر یه شغل شدم

یعنی درگیر استخدام یک شغل شدم

اتفاقی که انقدر عجیب و سریع رخ داد که من نتونستم جز قسمت اسم دیگه ای روش بگذارم

داستانش خیلی مفصله اما خلاصه اش این میشه:

من امروز قراردادمو امضا کردم و رسما به خانواده ی بزرگ یک شرکت بیمه پیوستم!!!

این مدت برامون کلاس های فن بیان و ارتباط موثر گذاشته بودندو تا تونستند ازمون برگزار کردند

شفاهی و کتبی!

این کلاسها و قرار گرفتن میون افراد جدید حس خوبی رو در من زنده کرد این مدت

و من این کلاسهارو برعکس بقیه فقط برای خود کلاس ها میرفتم نه استخدام!!

امروز دیگه قطعی شد...

فردا صبح عازمیم به سمت مشهد

مسافرت عیدانه ی من اغاز میشود

میترسم راستش...یکم...میترسم....

اونجا مدام نت دارم

احتمالا بیشتر بنویسم

نمیدونم...

 

[ دو شنبه 26 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:14 ] [ من ] [ ]

امروز رسما خانه ی ما به اینئا ماجرای 3ماه پایان داد

رفتیم دفتر خانم دولو و سکه ها را تحویل گرفتیم و از خجالتشان سعی کردیم که در بیاییم

وقتی امدم تو ماشین یک پاکت دستم بود که مال دفترخانه بود

با یک شناسنامه و کارت ملی و یک سند طلاق!

و البته مهر و نوشته هایی که در ستون طلاق وارد شده بود

حس بدی نبود دیگه امشب

حس تمام شدن داشتم

اینجا بقیه ارام و شادند.باز میخندد.باز شیطنت میکنند.باز سرحال اند

اگرچه پس لرزه ها گاهی خودش را نشان میدهد اما اینجا همه با خیال راحت نفس میکشند

که تمام شد و الحمدالله و المنته که خسارات زیاد نبود

اینجا همه حس میکنند یک زمین لرزه را پشت سر گذاشته اند و خوشحالند که اسیب جدی ای ندیده اند

من اما...ارامترم.از وقتی دیگر نامحرم هم شدیم حس بهتری دارم

نمیدانم انگاری دارم باور میکنم که رفته است.که باید میرفت.که تمام شد.

سه شنبه قبل از امضا دوستش را در دانشگاه دیدم

نمیدانست که باید سلام کند یا نه

تردیدش واضح بود و من سلام کردم

باید سلام میکردم.در دادگاه تنها کسی که سلامم کرد او بود و من هم مودبانه و مفصل با او سلام کردم

ایستاد جواب سلامم را داد حال و احوال کرد .من هم .

بعدش مکث کرد و ساکت به من نگاه کرد که حرف بزنم.

یک لحظه دلم خواست حرفی بزنم.چیزی بگم.اما...بعدش لبخندی زدم و نگاهش کردم و گفتم با اجازه

مزاحمتون نباشم و موفق باشید و امدم

بارها من و او واین دوست عزیز پیاده میامدیم تا سر شریعتی و من جدا میشدم و انها میرفتنذ

از اینکه بهم فرصت حرف زدن داد حس خوبی پیدا کردم.

 

[ شنبه 17 اسفند 1392برچسب:, ] [ 23:10 ] [ من ] [ ]

سلام

مدتی بود ننوشته ام اینجا

کلا هیچ جا ننوشتم

مرسی از همه ی دوستانی که نگرانم شدند و سراغمو از خودم گرفتند

نه از اینجا

یک دنیا از همتون ممنونم

ماجرای من به اتمام رسید

درست همین چهارشنبه بود که با یک تماس تلفنی ختم ماجرا رو به من اعلام کردند

و گفتند تمام شد حمیده جان!

چهارشنبه بالاخره امضای نهایی رو انجام داده بود در دفترخانه و ..تمام!!

اینکه چه حسی داشتم و چه حالی....بماند فعلا

وقتی بهتون خبر دادم وشما ها با پیام های زیباتون...

ارامم کردید... یک دنیا ممنونم ازتون...

میخوندم و فکر میکردم و سعی میکردم اروم شم

میخوندم و فکر میکردم و...باز فکر میکردم....

خودش که رفت...تمام شد....اما خواب هایش برایم باقی مانده

و تلاش هایی که همچنان در خواب....

این نیز میگذرد...

به نظر میرسه که من با این وب آشتی کردم

من باز هم مینویسم

[ جمعه 16 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:16 ] [ من ] [ ]

امروز روز خوبی بود

بالاخره از غار تنهایی ام بیرون اومدم

دو عزیز امروز دستم را گرفتند

مرا تشویق کردند و من...یا علی گفتم!

امروز به خود رسیدم.قدری کوزت بازی در آوردم در خانه و بعدش بیرون زدم

پیش عزیز بامرامی که...این دختر فوق العاده است

رفتیم کتابخونه تو راه برگشت هم ترکوندیم

از پیتزاهای بوفه معماری تا فلافلی معروف کثیفه ی میدون انقلاب

بعدش هم نون خامه ای و کلی پیاده روی تا آزادی...

امروز فوق العاده بود.....فوق العاده بود...

امروز یک اتفاق جالب هم افتاد

یک پیام و یک خبر !

بالنفسه برام لذت بخش بود بدون اینکه به نتیجه اش فکر کنم

فردا هم  روز جالبیه برام

بی صبرانه منتظرشم

 

[ سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:, ] [ 22:26 ] [ من ] [ ]

نمیدونم چند روزه که ننوشتم

فقط میدونم امروز دیگه بیرون زدم و رفتم یه بسته مداد شمعی خریدم

نمیدونم چرا و از کی تصمیم گرفتم اما فقط حس کردم میخوام نقاشی کنم

اونم فقط با پاستل!!

الانم که روی میزمه دو تا نقاشی کشیدم

با کلی خط خطی رنگی!

روزم چجوری شب میشه رو باور کنید خودمم نمیفهمم

اینکه چیکار میکنم هم باور کنید خودمم نمیدونم

یعنی نمیتونم هم براتون بگم

فقط میدونم هنوز امضا نکرده اونیو که باید!

فقط میدونم خسته شدیم همه امون

خسته ی خسته ی خسته....

میدونم خودمو رها کردم....میدونم خودمو انداختم...

اینو میفهم...اینو میبینم...

من...خودم نیستم...

من حمیده ی همیشه ام نیستم!!!!

متاسفم...متاسفم....متاسفم...

ازاین که خودمو اینجوری میبینم بیشتر عذاب میکشم...

[ دو شنبه 5 اسفند 1392برچسب:, ] [ 21:50 ] [ من ] [ ]

درست مثل وقتی که از لبه ی استخر خیز بر میداری و میپری بالا

وقتی از نوک پاهات حس میکنی آب داره میاد بالا و وقتی به موهات میرسه و تو کاملا تو اعماق آبی

چشاتو ناخوداگاه فشار میدی به همو برای چند صدم ثانیه حیران میمونی

بدون نظم خاصی سرتو این ور اونور میچرخونی و چشاتو باز میکنی...

اون لحظه یه حس عجیب مبهمی داری...خیلی کوتاه...اما بعد سریع به خودت میای و به سمت بالا شنا میکنی

سکوت و فضای اون چند ثانیه ی زیر آب....من حالم اونجوریه!!

من حالم اینجوریه...

از کجا بگم؟

از تماس چهارشنبه صبح؟درست چنددقیقه بعد از اینکه تو سایت نامه امو قرار دادم

تماس خانم دولو و فهمیدن اینکه باید الان با نهایت سرعت برم دادگاه

و اینکه اون هم اونجاست....

قطع که کردم دستام میلرزید حس کردم یخ شدم

حس کردم که دارم تو اتاقم دور خودم میپرخم...هول کرده بودم!

چند دقیقه بعد تو خیابون بودم با قدمهای تند...تنها...

همیشه بنظرم لحظه های ناب زندگی ام تنها بودم

البته بعدش خودشونو بهم اونجا رسوندند اما وقتی بود که دیگه من باهاش روبرو شده بودم

روبرو که نه اما....در مقابلش بودم

هیچ نگاهش نکردم..نمیدانم چرا...هنوز نفهمیدم چرا اما...پشیمان نیستم...

او برعکس من...سنگینی نگاهش انقدر برایم عجیب بود که...

او تا میتوانست مرا نگاه میکرد مستقیم...

و من تنها وقتی که داشت حکم طلاق را امضا میکرد از پشت نگاهش کردم

کت و شلوار نامزدی اش را پوشیده بود...میدانست که آنروزها چقدر...

حس عجیبی بود...خواستم آن لحظه ها خوب در حافظه ام ثبت شود

امروز اما فکر میکنم هزاران سال پیش است..روزهای دور...نمیدانم چرا...

نگاه میکردم

قاضی ام را...منشی اش را...وقتی که امضای آخر  و مهر را میزد...

هرگز قاضی ام را فراموش نخواهم کرد...حتی اگر سالها بعد در شمال کشور در صف سرویس بهداشتی ببینمش

هیچگاه چهره اش را فراموش نخواهم کرد!!!!!!!!

ذهنم خیلی هنوز شلوغ پلوغه...اونجا محکم بودم...ساکت...میخندیدم حتی...

تمام که شد و آمدیم...وقتی به پدرم رسیدم که پرسید دخترم امروز خیلی اذیت شدی؟

نفهمیدم چی شد...ترکیدم...منفجر شدم...سرمو گذاشتم رو شونه ی پدرم و بازوشو گرفتم

فقط گریه میکردم و گاه گاهی ناله میزدم :بابا...بابا...

خونه که اومدم برادرم رسیده بود...نفهمیدم اما...وقتی به خودم اومدم دیدم تو آغوشش امو دارم به پشتش مشت میکوبم...

لحظه های عجیبی بود....خیلی عجیب...خیلی...

امروز برام تخت و کمد و پا تختی و تشک جدید خریدند و آوردند

قراره اتاق امو هم  عوض کنم....

این اتاق..حس خاصی نسبت به این اتاق دارم...

اتاق جدید با وسایل جدید...

کاش حافظه ام پاک میشد تا نیازی به این همه زحمت نبود....

 

 

[ جمعه 2 اسفند 1392برچسب:, ] [ 15:36 ] [ من ] [ ]

تمام شد!!!

حکم طلاقم الان روی میزه!!

تمام شد

جدی جدی من طلاق گرفتم...

جدی جدی تمام شد...

برام دعا کنید لطفا

[ چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:, ] [ 20:20 ] [ من ] [ ]

اینم نامه ای که نوشتم...

نمیدونم چی شد

نمیدونم باید چی بگم

فقط میدونم نظرتون برام مهمه

لطفا بگید با خوندنش چی تو ذهنش میاد

میخنده بهم؟به سادگی ام؟مسخره ام میکنه؟

نمیدونم....

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
[ چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:, ] [ 9:8 ] [ من ] [ ]

دیشب نتونستم بنویسم

خسته بودم.ذهنم خیلی اشفته بود

صبح بعد نماز شروع کردم به نوشتن

مثل همیشه که غرق میشم تو نوشتن نفهمیدم چیا نوشتم

تموم که شد دیدم ساعت هشت و نیمه

باید زودتر میفرستادم نمیدونم به امروزش رسید یا نه

نمیدونم واقعا تموم میشه امروز یا نه

نمیدونم...

فقط میدونم من نامه امو نوشتم

برای مامان که خوندم...بلند شد و بغلم کرد و حسابی گریه کرد

بغلم کرد و بهم گفت که بخدا هیچی تو دلم ازت ندارم

انگار تازه برام متولد شدی...

اشک میریخت و برام با هق هق دعای خیر میکرد...

خدا رو شکر میکرد که منو بهش بخشیده...منوداره...

من...مسخ و سست...بی اراده...اشکهامو فقط حس میکردم...

لحظه ی عجیبی بود...

حس عجیبی بود...

[ چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:, ] [ 9:1 ] [ من ] [ ]

امشب شب عجیبی است

 همه ی عزیزانم انگار حسم میکنند

حالم را

روزگارم را

چشم اشک ریزونم را

دیشب هم شب تلخی بود اما امشب...

عظمتی حس میکنم امشب

یه حس خاص دارم

نمیدونم دقیقا چی

امروز رفتم دفتر خانم دولو ی عزیزم و هدایا رو بهشون دادم

گواهی پزشک رو هم

به علاوه شناسنامه ام...

که فردا با حکم دادگاه برن دفترخونه و ...صیغه ی طلاق...

فردا تمام میشود

امروز رفتم پیش روانشناسی که برای امضای مدارکم بهش نیاز داشتم

خیلی ازش خوشم اومد خیلی هم تیز بود هم دلسوز

اما وقتی بلند شدم و دست دادم که بیام بیرون نگاه خاصی بهم کرد

شاید از اون نگاه ها که من هنگام دیدن یه فرد ناتوان مثل عقب مانده ها ...

یه نگاه پر از ترحم و نگرانی و دلسوزی...برام دعا کرد اما نگاهش بیشتر برام تعجب برانگیز بود

من خیلی کوتاه حرف زدم براش اما اون دقیقا چیزهایی گفت که باید.

باورم نمیشه فردا صبح...من...دنیایی که ساخته بودم...همش تموم میشه...

امشب به خانم دولو پیام دادم که میخوام یه نامه بنویسم نمیخوام دستخطم باشه

میشه میل کنم و بعد امضاها بهش بدی؟

میخوام بنویسم

میخوام خودمو اروم کنم

میخوام دلمو خالی کنم

بنویسم و بگم و بگم...

میخوام تمام نگفته هامو بگم

شاید نامه امو تو وب هم گذاشتم...

نمیدونم...مدتی هست که منتظر چنین شبی ام...

دلم ناارومه..تو حال خودم نیستم

دوستای عزیزم تماس میگیرن پیام میدم اما من جواب نمیدم

برخیاشونو اس ام اسی جواب میدم که همون ندم بهتره

میتوپم بهشون ...بد میگم...

بنده های خدا همه حق دارن دلخور شن.من خودم حالم از خودم بهم میخوره

نمیفهمم چمه...فقط میدونم نرمال نیستم...

دیگه تو ظاهر هم نرمال نیستم...

 

[ سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:25 ] [ من ] [ ]

امروز وقتی بهش تماس گرفتن که بیا برای امضا گفته من سر کار هستم و نمیتونم مرخصی بگیرم اینجوری

فردا میام

بعدش البته ظهر بوده که رفته و امضا کرده اما ...

در مورد مسایل مالی همون حرفهای قبل رو تکرار کرده و گفته هیچی جز 7سکه قایل نیستیم و هدایا رو برگردونه

جالب اینجاست که شب باز مجدد تماس گرفته و سه پیشنهاد داده:

1. هفت سکه را میدهیم و هدایا را رد و بدل کنن و تمام

2.به جای هفت سکه هدایا مال خودشان و تمام

3.در غیر موارد فوق کلا طلاق نمیدهم و مشکلی ندارم با اسم ایشون در شناسنامه ام!!!!

متاسفانه این تهدید اخرش برای من سنگین بود

اگرچه خانواده هیچ تعجبی نکردند از این گفته ها و میگفتند اگر غیر این بود جای تعجب داشت اما...

فردا صبح خلاصه پروسه قراره پیگیری بشه به لطف این عزیز دل

جالبتر از اون ادامه ی داستان های دروغکی اونهاست که تو لیست کردن هدایا خودشو نشون داد

برخی هدایا رو که نام میبرد من در مقابل خانم دولو شرم میکردم به جای اون که عنوان کرده

واقعا شعور اجتماعی چیز خوبیه...بخدا خیلی چیز خوبیه...

ما گزینه ی یک رو انتخاب کردیم و من امشب لیستی از موارد تهیه کردم و خواستم که اون هم بیاره و رد و بدل بشه!

ته دلم میخواست بگم که من هم مشکلی با اسمش ندارم و داستان همینجوری باقی بمونه اما...

 

[ یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:, ] [ 23:22 ] [ من ] [ ]

امروز رفتم دفتر خانم دولو

وقتی در رو باز کردن بچه ها بهم گفتن چقدر حلال زاده ای

سر پرونده ی تو بودیم!

بعد چند دقیقه بهم گفتن که فردا میرم دنبال کار تو و احتمالا تا ساعت های 2 حکمتو میگیرم

حکم طلاق رو...

و تمام!

منو میگی انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن

به رو نیاوردم اما...

منگ بودم.نمیفهمیدم باید شاد باشم یا ناراحت

باید بخندم یا گریه کنم

نمیدونم چرا انقدر دوگانه...چرا انقدر تردید و شک...

به هر بهونه ای بود سریع زدم بیرون

هوا...هوا نیاز داشتم...نمیدونم چرا تنگی نفس داشتم...چرا هوا رو حس نمیکردم...

فردا....

بهش تماس میگیرن و میگن که بیا امضا کن...

اونم میره...اونم میره...

خوشحال و شاد و خندانم ...قدر دنیا مو میدانم...

دست میزنم من ... پا میکوبم من....جوانم!!!!

 

 

[ شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:25 ] [ من ] [ ]

امروز میگن ولنتاینه

ولن همتون مبارک رفقای مهربونم

میگن امروز روز قرمز بازیه و قلب بازی و کادو

پارسال تو کتابخونه ی دانشگاه بودیم که کشوندمش بیرون

تو فضای سبز و به قول خودمون پارک دانشگاه نشوندمش روی نیمکت رو برو و بهش یهو جعبه امو دادم

بهش گفتم ولنت مبارک عزیزم

خندید و گفت من این سوسول بازیا رو قبول ندارم اما مرسی

کتاب دوستت دارم یارتا یاران رو بهش دادم

هرسال تو نمایشگاه کتاب که میدیدم این کتابو با قابش با خودم عهد میکردم که اولین کادوی ولنتاینی که میدم این باشه

کتاب خیلی قشنگیه بنظرم...انتخاب عکس هاش....

خیلی بهش این کادو چسبید.اون بهم سپندامزگان کادو داد اما...هرچی دارم فکر میکنم که چی داد یادم نمیاد

نه گل داشت نه چیز قرمزی...فقط یادم میاد خیلی تو ذوقم خورده بود و داشتم با خودم کار میکردم که بیخود !!!

میگن تو هرچیزی یه نقطه مثبتی هست

نکته ی مثبت امسال هم میتونه این باشه که خداروشکر کسی نیست که تو ذوقم بزنه!

[ جمعه 25 بهمن 1392برچسب:, ] [ 13:45 ] [ من ] [ ]

دلم میخواد سلام کنم

شاید چون دیروز هیچی ننوشتم و نیومدم

پس سلام!

دیشب هم تموم شد

با همه ی خوب و بدش

بنظرم خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم

دلم برای این جور جمع ها تنگ شده بود.تو این یکسال خیلی بخاطر درسمون نمیرفتیم

و شاید دلیل های دیگه که...خدا خودش عالمه و من واون...

خلاصه دیشب بازم شیطنتم گل کرده بود...بازم یاد دوران تجردی افتادم که تو این مجالس بزرگ تقریبا سردم دار بودم

دلم برای اون روزهام تنگ شد.برای قبل این داستان ها..برای قبل این شرایط و موقعیت ها...

دیشب اونجا سنگینی نگاه هایی رو حس میکردم که خودم شرم داشتم از حضورم...از خنده ام...

حس میکردم خنده ی من ممکنه معانی دیگه ای پیدا کنه که...خب برام عذاب آور بود...

دیشب شب عجیبی بود برام...برای خودم...برای درونی که واقعیت رو لمس کرد...

راستش دیشب حس ام چیزهایی میگفت که ... برخی ادمها برخی نگاه ها پر حرف بود...

پر از ابراز همدردی..انگار دوست داشتن برام کاری بکنن ولی نمیدونن چه جوری و چه کاری....

من اینو حس کردم...محبت رو خوندم و حسش کردم...برخیاشون فقط با یه چشمک با یه فشار دست...

برخیا هم که با پیگیری هاشون ... برخیا هم ...با سکوت...سکوتشون به ظاهر و چشم های نگرانشون با برق های محبت امیز...

خدایا...من گاهی علت این همه محبت رو نمیفهمم...علت این همه لطف...

عزیزی دیشب بهم از طبقه بندی دوست داشتن آدمهاش گفت و منو تو دسته ی آدمهای خاص جا داد.منم براش کم نزاشتم و پیراشکی ای که قاچاقی بدست اورده بودمو باهاش نصف کردم

مهمان دیگه ای که داستانش خیلی پیچیده بود قدیم...جرات پیدا کرده بود و دیشب بیشتر از هروقت دیگه ای سنگینی نگاهشو

به من هدیه میکرد...و من...شرمسار توجهش...دلم میخواست داد میزدم که تو را بخدا بس است....

دیشب دیشب دیشب....خوب بود...

الحمد..

شکر بی پایان...

خدا کنه تموم شه زودتر و من دیگه با خیال راحت به تجرد بازی هام برسم!

 

[ جمعه 25 بهمن 1392برچسب:, ] [ 13:13 ] [ من ] [ ]

روزهام یکم عجیب غریب شب میشه

یکم تو عالم هپروت ام و هنوزم نتونستم بفهمم دقیقا چجورجاییه

خونه امون شرایطش بدتر شده

یکم همه امون بهم ریختیم و کم کم داریم غیر مستقیم به جون هم میافتیم

من...فقط دارم سعی میکنم یکم مدیریت کنم

تک تک رو آروم کنم و بهشون بفهمونم که من خوب و شاد ام اما..

اونا خسته شدند.از این اوضاع ... از این مشکلات...

درک همدیگه یکم براشون سخته و من اینجا مترجم زبونهاشونم...

همشون یه هدف دارن.همشون یه خواسته دارن.

همشون یه چیزی میگن اما زبونهاشون متفاوته

عزیزی بهم گفت که سعی کن داستان های آدمهای اطرافتو بفهمی

اونوقته که درک واکنش ها خیلی راحت میشه.

دیروز دوجا مهمونی رفتم.حس کردم خیلی با اوایل فرق کرده برخوردام.دیشب حسابی شیطنت کردم

حسابی شوخی کردم و خندوندم....مثل قدیما.

دیروز عصر هم با دوتا گوگولی مگولی خوشگل بازی کردم

حوصله اشونو که داشتم هیچ کاملا مایل به سر به سر گذاشتن بودم

فردا شب مهمونی مهمیه.درواقع برای من...

چون دیگه بمنزله ی اعلام عمومیه برام!

اونجا کسایی هستن که دوران تجرد خیلی داستان داشتم باهاشون و ازدواج من...

خط بطلان کشید به روی همه ی ماجراها...

چه دنیای عجیبیه...

[ چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:, ] [ 6:39 ] [ من ] [ ]

چند شب قبل نزدیکای ساعت 22 بود که فهمیدم باید انتخاب واحد کنم تا ساعت24!

از اونجاییکه 4 سال کارشناسی نه تنها یه قرون دست تو جیب نکردیم بلکه چاپیدیم عمق این مطلبو نفهمیدم

بعدش که تو منوهای انتخاب ها داشتم میگشتم دوزاری ام افتاد که باید1500000 تومان واریز کنم

مبلغش یه طرف اینکه به بابات که مسواکشم زده بود که بخوابه کم کم بگی الان میخوای....

مردم و زنده شدم

از این اخلاق ها هیچوقت نداشتم که بگم والدین گرامی من پول لازمم.

یه جوری به مامانم فهموندم واون دید خودم شرم دارم برم بگم رفت و گفت

بابا شاکی از اینکه چرا من زودتر نفهمیدم و دیر بهش گفتم.چرا از صبح نگفتم...

حق داشت اما...من واقعا حس کردم دارم از خجالت آب میشم

بابا رفت و به حسابم انتقال داد و من ثبت نام کردم.

اونشب حس بدی داشتم.یه جور حس سر باری...حس درددسرسازی مدام....

 به غرورم خیلی بر خورده بود.به اینکه انقدر خانواده امو تحت فشار گذاشتم...

واقعا حس بد و سنگینی داشتم...

امشب هم داستان همین شد...

دوباره باز ساعت های 7 بود که خبر دادن که یه واحد اضافه کردن و باید برداشت

اول مبلغشوو فکر کردم نزدیک 500 تومانه.این بار دیگه هیچ رویی نداشتم به مامان بگم

برام واریز کردن بچه ها و وقت ثبت نام فهمیدم مبلغ نصفه اینه.خدا رو شکر که خودم حلش کردم فعلا.

خدایا...بیش از این در برابر خانواده ام نزار خجالت بکشم...

 

 

[ دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:, ] [ 21:47 ] [ من ] [ ]

داستان ما داره تموم میشه اما من هنوز گاهی که صحبت هاشو میشنوم به هم میریزم

اینکه نرماله یا نه رو نمیتونم تشخیص بدم اما...

یه استاد دارم.یه رفیق واقعی.یه فردی که به معنای واقعی کلمه تکیه گاه محکم من اند.

عاشقشونم.دوستشون دارم و بهشون تا زنده ام مدیونم.

دفترشون همیشه یه مامن آرامش بوده.همیشه یه پناهگاه عالی بوده..

یکی از معجزه های زندگی ام اشنایی با ایشونه و نعمت داشتنشون...

خدارو شکر میکنم واقعا.

افتخار داشتم یکسال و خورده ای کنارشون شاگردی کنم و چیز یاد بگیرم.

و البته بعدش این رابطه...بگم دوستی شاید بهشون جسارت بشه ....

تو این ماجرا برام ترکوندن!چندین بار پیشنهاددادن که بهشون وکالت نامه بدم و بسپرم دست ایشون

نمیخواستم شرمنده اشون بشم اما...اخر 5شنبه رفتم و وکالت نامه رو امضا کردم

امشب به اون تماس گرفتن و بهش گفتن که فردا مدارکشو بیاره بده

بهش گفتند که اشتباه از حمیده است که تو جهان سومی جهان اولی رفتار کرده!

این جمله اشون دلمو شاد کرد.دلمو خوشحال کرد.

خدا دلشونو شاد کنه...

[ یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:55 ] [ من ] [ ]

درست مثل باد

شایدم مثل نسیم

شدتش را نمیدانم

اما میدانم هیچ جا ارام و قرار ندارم

برگشتم چون با خودم عهد کرده ام هرجا باشم در حضور دیگران باید بخندم

شوخی کنم و پرانرژی باشم

درست مثل قدیما

اما...

البته خب میتونم نرم اما وقتی میرم باید...اینی که گفتم باشم

دیشب اومدم تهران

اونجا خوب بود.جایی که رفتم یه حالت پناهگاه همیشگی من بود

هرزمان که کلافه میشدم و خسته میرفتم یه هفته اونجا میموندم

اونجا منو درک میکنن.من خیلی چیزها رو مدیونشونم اما...

کلافگی ام کلافه ام میکرد.اینکه دلم اشک میخواست و گریه و خلوت...

اینکه یهو نیاز داشتم برم قدم بزنم و...خب نمیشه دیگه...

کوله امو برداشتم و اومدم.

فعلا باید خونه بمونم انگار...یا جایی باشه که هیچکی نباشه و من...

فقط من...که تغییر حالت هام کنترلش سخت نباشه و کسی رو ناراحت نکنه

دوست ندارم حال بدم به کسی منتقل بشه....

دوست ندارم...

سلام اتاق دلنشین ام

سلام خلوتگاه همیشگی ام

سلام دنیای کوچک من...َ

[ یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:, ] [ 18:9 ] [ من ] [ ]

میرم چند روز مسافرت

یه گوشه ی خلوت

اومدم مینویسم...اومدم میگم....

[ پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ] [ 16:11 ] [ من ] [ ]

عزیزی بهم گفت که  شنیده ام وقتی طلاق میگیری بعدش تازه نفرت میاد...

نفرت؟؟

بهش خیلی فکرکردم.که چی هست؟که چه شکلیه؟

شاید همون جمله ای باشه که دیشب یهو از دهنم پرید بیرون

بعدش خودم خشک شدم و مات...

گفتم: چون نمیخوام دیگه قیافه ی نحسشو ببینم!!!!!!!!

این حمیده است که داره اینجوری صحبت میکنه؟واقعا من متنفرم؟

نه والله...تنفر...یکم عمیقه...من فقط دیگه نمیتونم بپذیرمش..

راستش...حس میکنم لیاقت تنفر هم نداره

دیروز که نه اما هفته ی پیش ... خیلی کمتر یادش کردم

حس میکنم مرده....حس میکنم دفنش کردم و تمام!

خب...خوب بود براش فاتحه میخوندم...اما...

امتحانام که تموم شده اما من هنوز تهرانم.دلم میخواد برم یه جای دور....

یه جای خلوت...یه جای راحت و ساکت....

دلم میخواد برم کنار ساحل و روزها به دریا خیره شم....

دلم میخواد برم اما...خانواده ام....

[ پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, ] [ 6:53 ] [ من ] [ ]

اینجا همه جا سکوت محضه...درست مثل خود برف...بی صدا و ارام...

برعکس بارون... که پرسر و صدا و شتابانه...

از کدوم جنسیم؟برفی یا بارونی؟

من میخوام آفتابی باشم....کمتر حس بشم اما...همیشگی باشم...

برف فقط زمستون ها یادی میکنه...بارون بامعرفت تره...گاهی بهار...گاهی پاییز...

گاهی زمستون....

اما آفتاب...همیشه هست....همه ی سال...

انقدر که گاهی یادمون میره که هست...یادمون میره که سرمونو بالا بگیریم و بگیم:

چه آفتاب دلنشینیه...چه گرمای لطیفی...

دوست دارم هیچوقت با اعتماد آدمها بازی نکنم...دوست دارم همیشه باشم

حتی اگه خودشون یادشون رفت که من هستم..مثل همیشه...

آفتاب بهش بر بخوره...ناراحت بشه...میره پشت ابر...اما...فقط همین...

نه بیشتر!!

برف اما...کوتاه میاد و میره...اره....زیر و رو میکنه و میره...اما...میره!

حاضرم آفتابی باشم که همیشه تابیده...که کم کاری نکرده...که تنها نگذاشته

دوست دارم افتابی باشم که دیگران گاهی منو یادشون بره اما...

من...ته دلم...آروم باشم که همیشه بودم...اونها فراموشم کردند....

[ چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, ] [ 7:36 ] [ من ] [ ]

دیروز امتحان داشتم.امتحان اخرم بود...

دقیقا 5 ساعت قبل از ازمون کتابمو باز کردم و بسم الله...

جالبیش اینجا بود که اصلا استرس که هیچی حوصله ی خوندن  هم نداشتم و کلافه بودم

تند تند خوندم یه چیزایی...روزنامه وار....

رفتم سر جلسه....فکر میکنم تمام بیشتر تایم امتحانو داشتم به بقیه نگاه میکردم

به تند تند نوشتن هاشون...به برگه ی اضافه گرفتناشون...به تقلب هاشون...

به اینکه برگه هاشونو میدن و میرن از سالن بیرون...

من...میدونستم یه چیزایی رو....نوشتم...سه تا سوال بود 7 و 6 نمره

دوتای اولو تونستم یکم بنویسم

اما سوال سومو اصلا نه دیده بودم نه شنیده!

منظور از گواهی های اجباری چیست؟؟؟؟(7نمره)

کلا نمیدونستم چیه!!!حوصله ی حدس وگمان و چانه زنی هم...

ننوشتم! هیچی...

نمیدونم چرا اما شروع کردم به نامه نوشتن برای استاد

به اینکه این ترم 3درس با شما دارم و یکیشو نیومدم بدم و یکیشو خوب دادمو واین یکی هم...

باور کنید این سوال رو تو مباحثی که رفقا گفته بودن بخونم نبود

باور کنید که....اون از قصد و عمد تو این روزهای امتحانیم...

نمیدونم...خودش نیست...خداش که هست....

داشتم فکر میکردم قدیم ها چطوری امتحان میدادم...هیچوقت انقدر احساس تنبلی و نفهمی نکرده بودم

هیپوقت انقدر با امتحان برخورد بد...حس بد نداشتم...

هرچی بود تموم شد...بهش گفتم لطفا برای دل خانواده ام بهم نمره قبولی بده

که بگم ببینید من خوبم.چیزی ام نیست.درسامو خوندم.بینید ذهنم ارومه...

ببینید خوبم....

 

 

[ چهار شنبه 16 بهمن 1392برچسب:, ] [ 6:52 ] [ من ] [ ]

امشب بازم یهو از بیرون به خودم نگاه کردم

یهو انگار باز از بیرون به نقطه ای که ایستادم چشم دوختم

دیدم مامان به دایی میگفت:

باشه پس ما فردا میریم پزشکی قانونی یا مراکز بهداشت و مشاوره که....

بقیه اشو گوشام نشنید...وقتی قطع کرد دیدم فقط دارم نگاهش میکنم...

فقط نگاهش میکنم...

میگن شنبه یکشنبه...میگن زودی تموم میشه...

میگن باید زودتر تموم بشه...

میگم...حالا واقعا باید تموم بشه؟

زندگی من؟برگه ی شناسنامه ی من؟آبرو و اسم و رسم من؟

فکر نمیکردم انقدر سربلند باشم تو فامیل....

تو این نقطه اینا رو پشت من بگن خیلی ارزشمنده بخدا...

اره انگاری باید تموم بشه...اره انگاری جونمو باید بردارم و برم...

اره حق دارن وقتی میگن که قبل از سفر دایی به کانادا تمومش کنن بهتره

من...هنوزم شبا به عکس اتلیه ی نامزدیم نگاه میکنم

پاک نکردم تا ببینم و ببینم و ببینم...انقدر که دیگه بود ونبود عکسه برام فرقی نکنه....

چند شبه حس میکنم واقعا فرقی نداره...واقعا حس میکنم ادمهای این عکس مردن....

حس میکنم دارم به عکس های قدیمی البوم اقاجونم نگاه میکنم...یه عکس بهم نشون داده بود  عیناً با همین ژست...

بهم ریختم باز...کاش تموم شه...کاش واقعا بره وتموم بشه...

دلم میخواد گریه کنم...

نمیدونم چرا با اینکه پلک هام سنگینه اشک هام نمیان...

مثل یه بغض مرده میمونه....

مثل یه داغ سنگین....که اولش نمیدونی باید چیکار کنی...

 

 

 

 

[ سه شنبه 15 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:33 ] [ من ] [ ]

فردا چی میشه نمیدونم

امروز چجوری اینجوری شد نمیدونم

دیروز چرا اون طوری شد اونم نمیدونم

مگه همه ی اتفاق های زندگیم خبر میداده که این بار...

همیشه همه چی تو یه لحظه...گفته شده...شنیده شده...تموم شده...

و من...هنوز مایل و منتظر موج های بعدی ام...

 

[ یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:, ] [ 23:13 ] [ من ] [ ]

حال عجیبی دارم این روزها...زنی که ترکش کردی تنها نیست....
(آهنگ زمستون مهدی یراحی)

امتحان امروزمو یحتمل میافتم

اما ناراحت نیستم نمیدونم چرا

پوستم کلفت شده اساسی

امروز با بچه ها بیشتر خوش گذشت

با دوست عزیزی هم سر از یه کافه ی خوب در اوردیمو  عیشمون کامل شد

امتحان اخرو هم که بدم تمومه پس فردا

میگن ساده است

میگن کمه مباحثش

دلم اما مباحثش زیاد شده...

 

 

[ یک شنبه 13 بهمن 1392برچسب:, ] [ 13:10 ] [ من ] [ ]

الحمد الله و المنتة این یکی هم درست تموم شد

درست و صحیح و خوب تموم شد

چه خبره این دنیای اطراف من؟

اوضاع خیلی خرابه به مولاااااااااااااااااا

من این روزها میفهمم تازه

من این روزها میفهمم....

این باعث میشه بیشتر با  تنهایی ام حال کنم

بیشترو بیشتر و بیشتر...

[ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:, ] [ 12:12 ] [ من ] [ ]

دیشب خوب که چه عرض کنم بد نبود

نگاه های بقیه رو بخوام به بهترین حالت ممکن ترجمه کنم این میشه:

انگار جزامی ام!!

دیشب انگار یهو برا اولین بار بابامو دیدم...چقدر پیر شده...موهاش سفیدتر شده...

مامانم....

خودمو نمیدونم...انگار شکسته شدم....

بخیال..

میخوام برم یه قدمی بزنم یه تماسی بگیرم و تکلیف یه چیزهایی رو روشن کنم

بعد بیامو بشینم پای جزوه ام!!!!!!!

فرداامتحان سختی دارم

نیاز به رفرش مغزی دارم

[ شنبه 12 بهمن 1392برچسب:, ] [ 10:40 ] [ من ] [ ]

امروز از نظر خانواده روزم حسابی به بطالت گذشت

اما از نظر خودم راستش نه!!!

کلی بالا پایین  کردم تو خودم این رویدادهای یکی دوروزه امو

احساس کردم باید برای خودم جنبه های تشویقی و تویخی هم بزارم

خداروشکر میکنم....خداروهزار بار شکر میکنم....

وسط فکرام یهو از خودم پرسیدم: واقعا من اینجوری برداشت کردم؟؟؟

دید بقیه چی بوده و من چی برداشت کردم!!!

اما خب هنوز تو پیچ سوال بعدیم موندم ...بازم برام اتفاق جالبی افتاد امروز

اتفاقی که ممکن بود خیلی بدتر بیافته...شاید الانم عمقش زیاد باشه اما...

نمیدونم والا....خلاصه تلنگر جالبی بود...یه آژِیر هشدار...

فردا شب مهمونی دعوت شدیم!اولش کلی ذوقیدم اما الان...ترس....

به خدا گفتم این خجالت ها و این شرمندگی ها و ترس و دل آب شدن ها...

همه پاداش داره نه؟؟؟

مگه میشه نداشته باشه؟؟؟

خدای خوبم...

نه پاداش نمیخوام دیگه...فقط دیدن تو برام کافیه...

مثل همیشه میبینیم...میدونم...

تو ببین فقط...ایمان دارم که بیتفاوت ازش رد نمیشی!

[ پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:13 ] [ من ] [ ]

صبح زیبای زمستونیه خوبیه

بابت دیشب یه دنیا ممنونم...بمبارون پیام ها و اس ام اس هایی که فرستادید

و از اینکه ج ندادم و ناراحت نشدید بیشتر ممنونم

عزیزی گفت غمناک مینویسی...میدونم...

باور کنید فلسفه ی تشکیل این وب همین بود

یه گوشه ی خلوت واروم و دنج برای غر غر کردن و ناله زدن

من میخوام بنویسم...راحت بنویسم...این بهم ارامش میده

باعث میشه تفکر کنم...تو ماوقع ام...سرسری رد نشم!

الکی روز و شبمو نگذرونم.گاهی وقتها مدتهافکرمیکنم رو نوشته هامو اخر سر همه رو پاک میکنم

به خودشناسی میخوام برسم

یهو هوس یه کافه ی هنری کردم با یه فنجون قهوه و یه موزیک ملایم و البته...نوشتن!

 

[ پنج شنبه 10 بهمن 1392برچسب:, ] [ 7:23 ] [ من ] [ ]

امشب یه چیزایی دارم تایپ میکنم که ....خدارو شکر وسطاش به خودم میامو همه رو پاک میکنم

امشب چه مرگمه؟؟؟؟؟

امروز خوب بودتا عصری...همه چیز...من آروم....

نمیدونم چرا بهم میریزم وقتی خبری میشه ...وقتی میشنوم که صحبت از حق و حقوق میشه...

بهم میریزم...

برام سنگین میشه مسایل...

خسته ام...امشب حسابی خسته ام...

امشب....عقلم کار نمیکنه...احساسم غالب شده...حس آدمهای مست رو دارم...

فارغ فارغ!!!

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 21:55 ] [ من ] [ ]

امشب پر از حرفم...دلم میخواد یه دنیا بنویسم....یه دنیا حرف های قورت داده امو بنویسم

امروز روز عجیبی بود...دیروز هم...اتفاقات نادر و عجیب و غریب زیاد رخ داد

طبق قانون مورفی دو روز شلوغ پلوغ رو تجربه کردم بعد  چند روز تنهایی و سکوت

امروز کسی بهم زنگ زد که...

چندین پیام و پیگیری و اخر سر هم وقتی بهم زنگ زد گفت سلام داغون!!!

دلم میخواست چشمامو ببندم دلم میخواست وقتی باز کنم هیچ خط قرمزی نداشته باشم

دلم میخواست هیچ چیزی نبود ...حرفهایی که دلم میخواست رو میگفتم....و حرفهایی که دلم میخواست رو میشنیدم

دلم این روزها بی قراری میکنه

دلم یکم بونه میگیره...دلم دنبال فضاهاییه که ....

جالبه تو این روزهای دلم نداهای زیادی شنیدم که نباید میشنیدم

جالبه با ادمهایی روبرو شدم که ...

نمیدونم دارم مقاومت میکنم

دارم سعی میکنم یاد بگیرم که بی تفاوت باشم

دارم سعی میکنم دوری کنم...اما واقعا میترسم....

میترسم کم بیارم!

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 21:28 ] [ من ] [ ]

سلام سلام سلام

یه سلام پر انرژی به رفقایی که خیلی سراغمو میگیرن

الان فول انرژِی ام فول شادابی ام اصلا الان بمب خنده ام

امتحانم خوب بود اگه استاد اذیت نکنه و بد قلق نباشه راضی ام

فکر کنم کلا کمتر از 7 ساعت کتابمو تورق کردم

خدا رو شکر

امروز راستی با 6 نفر از همکلاسی هام آشنا شدم

کلی گفتیمو خندیدیمو خوش گذشت بعد امتحان

امروز حس خیلی خوبی داشتم

اونا کلا منو ندیده بودن خب منم همینظور ولی خوب باهمه تونستم سریع مچ بشم

من جوجو شونم...کوچکولوشونم...اونا همه  سن هاشون بالاتر از منه

در مورذ ذاستانم هم خبرایی شده میام میگم بعدا

 

 

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 14:47 ] [ من ] [ ]

نمیدونید چه صدای بارون قشنگی پیچیده تو اتاقم

انقدر قشنگ که نتونستم بخوابم و ننویسم

این صدا منو یاد یه شبی انداخت

تو ماشین بودیم همین ساعت ها بود انگار

صدای بارون روی شیشه ی ماشین....

مثل همیشه دستمو بیرون بردم و سعی کردم بادو بگیرم

دستم خیس شد

سرمو از پنچره بیرون کردم و با صدای بلند گفتم خدایا شکرت...

الان میتونم حدس بزنم که خدا چجوری بهم نگاه میکرده اونشب!

الانم دلم میخواست میرفتم تو بالکن اتاقم زیر این شر شر آب...

داد میزدم خدایا بیشتر از هروقت دیگه ای شکرت.....

بیشتر از هروقت دیگه ای بهت اعتماد دارم

بیشتر از هروقت دیگه ای بهت توکل دارم

فقط مخلصتم امتحانای سختتر نکن که میترسم رد شم....

[ چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:, ] [ 1:21 ] [ من ] [ ]

امشب اینجا بارونی بود اسمون

و تنهایی من....

مامان و بابا امروز نبودند و نیستند....بعد از تماس صبح دیگه دلم مهمونی رو نخواست

دلم دیگه هیچ کس رو نخواست

نتونستم مثل امتحانای اخر ترم کارشناسی از صبح یه ضرب بخونم اما...

چند ساعت کوتاه تونستم یکم تمرکزمو جمع کنم

میخوام برم و ببینم چجوری میتونم تا صبح روی یه کتاب تا نخورده سرمایه گذاری کنم و بلکه پاسش کنم

از کجا به کجا رسیدم....منو به کجا کشوند....

تهمت نمیخوام بزنم اما...میدونست این روزها امتحان دارم...از قصد انداخت این روزها که من....

و من  نتونستم ....این ترم که هیچی...جبران میکنم انشالله....

خدایش بیامرزدش

[ سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:39 ] [ من ] [ ]

امروز تنهام تا بعد از ظهر.منم فردا امتحان دارم و گرنه خونه نمیموندم و میزدم بیرون

بالاخره با یه لیوان چای و دوتا کیک خودمو پشت میزم نشوندم اومدم یه سر اینجا

داشتم فکر میکردم که این تنهایی چقدر وجه ی مثبت داره چقدر منفی

قدیما تا همچین موقعیتی میشد سریع یکی از بچه ها میاومد اینجا وکلی سر و کله هم میزدیم

تو این حال و هوا که کی بیاد و کی نیاد و درسو و...

یکی بهم زنگ زد...درست جلوی ایوووون طلا ایستاده بود...

من باریدم...چه بارون پر سر و صدایی هم...

اون اومد تو اتاقم....اون منو صدا زد که با هم حرف بزنیم

اون خودش مهمون من شد...دست منو گرفت و برد تو حرمش...

چقدر آگاهن به اوضاع ما...چقدر سریع میشنون صداهای ما رو....

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

 

[ سه شنبه 8 بهمن 1392برچسب:, ] [ 9:23 ] [ من ] [ ]

امروز حس کردم شیطون کوچولوم داره قلقلکم میده دوباره

یه چند تا طرح واره ی شیطنت رو که پهن کرد رو میز افکار سریع  مچشو گرفتم!!

باید مراقبش باشم!!!

گاهی نداهایی حس میکنم که دلم میخواد نشنومشون

نفهممشون

نبینمشون

ندونمشون

اما من همیشه حسشون کردم همیشه درکشون کردم

و متاسفانه همیشه درگیر این ها بودم....

حتی اگر هم خیلی با خودم ظاهرسازی کنم و شعار بازی!!

خیلی سخته بفهمی ادمهایی هم هستن که تو خلوتشون خیلی بهت فکر میکنن

خیلی برات نگرانن خیلی به یادتن

اما نمیتونن نزدیک بشن نمیتونن کمکی برای این تنهایی ها بکنن

سختیش وقتیه که دلت برای برخی کارها یه دنیا یواشکی دلتنگی میکنه

اونوقته که ته دلت میگه اگه حالمو میدونست...

 

[ دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:, ] [ 22:43 ] [ من ] [ ]