دلنوشته های یک من متفاوت ...

همیشه با خودم فکرمیکردم چرا همه ی مامانا و بابا های ما اکثرا تنها فقط یک یا دو دوست صمیمی دارند

همیشه فکرمیکردم که شاید شخصیت ها درونگرا بوده یا در طی سالهای طولانی و مشقت های زندگی از هم دور شدند

اما امروز فهمدیم که واقعا علتش این نیست

علت این نیست که همه اشون خواستند دوستاشون به تعداد انگشت های دست و پاشون برسه ولی نشده

علت این نیست که همشون درونگرا بودند و به یکی دوتا قناعت ورزیدند

علت این نیست که تو کش و قوس زندگی از هم دور شدند

علت اینکه که یاد گرفتند...

تاکید مبکنم یاد گرفتند که هرکسی لیاقت دوست بودن را ندارد

اطراف همه ی ما پر از ادمهای تنهاست

رودربایستی که نداریم...خیلی هامون با توجه به گسترش همین امکانات ارتباطی تنها تر میشوند....

انگاری هرچه اینا توسعه پیدا میکنند من و تو ها عملا از هم دور میشیم...

دوست بودن...دوست واقعی بودن....

من از این خیلی ضربه خوردم....یه مدت هم کلا خلوت گزیدم....و توخلوت خودساخته ای پنهون شدم

اما واقعا بعد از سختی هاست که میشه با یه عینک جدید به تمام دور و بری هات نگاه کنی...

بخدا انقده حال میده اون لخظه....چون معمولا چیزهایی رو میبینیم که باورش یکم برامون سخته....

باور اینکه بعد از این زلزله کیا زنده موندن دوروبرت....

خاطرات...لحظه ها.....و حتی حس ها....همشون هنوز هم زیبا مرور میشوند اما....تهش که خاطرت تموم میشه 

سری تکون میدیمو یه علامت سوال....

کاش همه ی ما...همه ی ما....رو بازی کنیم همیشه....حتی اگه حسادتی هست بهش بگیم....چی میشه اقا؟

بده من به دوستم ز بزنم بگم ببین دوست عزیز من به فلان ماشین تو حسودیم میشه ولی باور کن وقتی باهات توش میشینم 

یه حس خیلی قشنگی دارم.کاش منم میداشتم تا با هم میرفتم کارتینگ بازی!!

اقا گفتن این بده؟چه بدی ای داره والا؟باور کن من به جای طرف مقابل باشم میخندم خوشحالم میشم که انقدر قشنگ تمام حس هاتو 

بهم میگی....و این یعنی اعتماد بیشتر...شناخت بیشتر....ارامش و امنیت بیشتر.....

دقت کنین...مامان باباهای ما چند تا دوست جون جونی دارن که ما بهشون میگیم خاله...من خاله های عاریه ایم زیادن اما ...

من و تو چند تا از این خاله ها برای بچه هامون تاالان ذخیره کردیم؟

بهش فکر کنید جدی....

[ دو شنبه 19 خرداد 1393برچسب:, ] [ 22:0 ] [ من ] [ ]

گاهی اوقات به یه چیزهای فکر میکنیم که باید فکر نکنیم و برعکس

به چیزهایی فکر نمیکنیم که باید فکر کنیم

و این ها عواقب زیادی دارند که تا یکیشونو تجربه نکرده باشیم اونطور که باید درکش نمیکنیم

تمام دنیای من و تو رو هم همین باید ها و نباید هایمان میسازد

که گاهی اوقات باید این حریم ها را شکست و پا گذاشت به روی تمام نباید

و البته برخی ها هم میگویند نه!! همیشه باید روی خطوط قرمز رفتار کرد و ازش تخطی نکرد

اما به نظر معنای زندگی فراتر از این هاست....شاید یک معنای زندگی همین تخطی باشد

و تجربه ای که از این تخطی به دست میاوریم...

گاهی اوقات چیزهایی را درک میکنیم بخاطر مسیر پشت سرمان که هرچقدر در بوق و کرنا بگذاریمش نمیتوانیم عمقش را به بقیه بفهمانیم

و این یعنی من...تو....و مایی که تک تکمان را از یکدیگر متمایز میسازد.

تو  راهی را میروی که من نرفتم و من راهی را میروم که تو هرگز حتی به ان فکر نمیکنی.

تو امتحانی را پاس میکنی که من سالها قبل رد شدم و من امتحانی را میدهم که تو به راحتی ازش عبور میکنی.

خوب که به عمق وجودی تک تکمان نگاه کنیم میفهمیم که هرکدام داستانی داریم که تنها و تنها برای خودمان قابل درک است

اغلب حتی تمایلی ندارند درباره اش صحبت کنند و گاهی هم ناشی از یک ترس است...ترس از تمسخر...ترس از عجیب بودن....

عده ای میگویند زندگی همان حسی است که در عمقت جاری است...و همان تمایلاتی است که میدانی باید به سویشان حرکت کنی...

و همان کارهایی است که باید قبل از مردن انجام دهی....و همان راهی است که در دوراهی زندگی دوست داری و حس میکنی که باید قدم بگذاری...

نمیتوان این نرسیدن ها را انکار کرد.نمیتوان این راه های رفته را نادیده گرفت و نمیتوان باور نکرد که در نقطه ای نیستیم که میباید...اما...

میتوان فهمید و درک کرد که چرا اغلب ما نرسیدیم...میتوان یاد گرفت و اموخت که به چه علت حس هایمان را نادیده گرفتیم...و میتوان فهمید که بار دیگر چه چیزهایی را باید میدیدم و چه چیزهایی را بیتوجه ....

من با همان منیتی سخن میگویم که در عمق تمام من و تو روزانه به مشاهده نشسته است و مدام با تو و در درون تو سخن میگوید...

گاهی شاد و خوشحال و گاهی ناارام و بیقرار...گاهی سرخورده و دلشکسته دست به سرکوب میزند و گاهی بی دلیل به تحسین سخن میگوید....

هر انچه که هست....من و تو میدانیم تمام زندگی کچا و کدام لحظه خواستیم که ریسک کنیم...و من وتو میدانیم که هربار چگونه عواقبی را پرداختیم که نباید...

هیچکس نمیداند انچه را که من و تو در عمق خود میدانیم...گاهی با سکوت به اطراف نگاه میکنیم...سکوتی که از هزاران پند و اندرز سرشار است اما...تو چیزی را میدانی که نباید...

نبایدی که برایت اکنون بزرگ است و تو را جوری جلوه میدهد که اگر بگویی میگویند حرفهای گنده تر از دهنت زده ای و گوش نمیکنند چه برسد به باور....

این من و  تو ها نفس های سرکشی هستند که در تاریخ پشت سر ما اسم های متفاوتی برایش گذاشته اند.برخی به صراحت انها را هوس نامیده اند و میگوییند باید تمام کنار گذاشته شود...

برخی ان را مغایر عقل میدانند و میگویند تا حدودی باید تعدیلش کرد...برخی برای تک تک انواعش راه حلی ارایه کرده اندکه اگر خطا رویم به هلاکت کشیده ایم...

همه ی تاریخ و مصایبش بر سر همین است که این عقل ها و هوس ها چه نسبیتی باید داشته باشند....و من وتو چه نسبیتی بر قرار کرده ایم در این بازی زندگی...

اطراف من پر است از ادمهای عقل گرای مطلق....کسانی که گاهی عجیب میشوند...و البته ادمهای احساس گرا هم دارم در اطرافم که ...بهتر درکشان میکنم اما در بازبینی پرونده های قابل مشاهده ی شان موفقیت های کمتری کسب کرده اند....

موفقتیت را چه بدانیم اخر؟چیزی جز ارامش...چیزی جز امنیت....و این ذهنیت های ما را چه چیزهایی تغییر میدهد که من و تو را متفاوت میکند....؟

چه کسی میداند....

[ پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:32 ] [ من ] [ ]