دلنوشته های یک من متفاوت ...

دم در با یک جعبه ی بزرگ کیک وارد خونه شدم اونم ساعت9شب

مامانم فکر کرد جوابم اومده و من کیک قبولی گرفتم

از دیدن حالت چشماش بخود لرزیدم

چند وقت بود اینجوری ندیده بودمش؟همه چیز تقصیر من بود...

گفتند فردا جوابا اعلام میشه و پس فردا قضاوت

من حال عجیبی دارم.نمیفهمم چه جوری ام.نمیفهمم  چی تو ذهنمه..حتی نمیدونم میترسم یا نه؟

سوال های عجیبی که میپرسم از بقیه...گاهی حتی تو دلم هم خنده ام میگیره از پرسیدنش اما جالب اینجاست که میپرسم و چنان ژستی میگیرم که خودم به شک میافتم 

من حال عجیبی دارم.حسی شبیه عادی شدن تلاطم های موج...عادت به تکرار داستان های متفاوت...حسی شبیه امادگی در برابر غیر منتظره ها...نمیدونم میگن آب که از سر گذشت چه یک وجب چه ده وجب...

من یاد گرفتم که هیچی نیستم.هیچی ندارم و من مالک یک ثانیه بعد هم نیستم.من یاد گرفتم که واقعا ضعیفتر از اونی هستم که فکر میکردم گاهی فکر میکنی مالک چیزهایی هستی و خدا را برایشان شکر میکنی و درست در اوج برنامه ریزی ها به خود که میایی میبینی هیچی برایت باقی نمانده..

داستانم شبیه زندانی هایی بود که روز اول آذر ماه روز رهایی شون بود و من یکسال هرروز بهش فکرمیکردم که چه خوشحال ام...چه احساس خوبی....حتی رو خودم کار کرده بودم که بد دادن امتحانم هیچ تاثیری نداشته باشه...من خوب روی خودم کار کرده بودم اما....دقیقا همان لحظه ای که فکرمیکنی در اوجی...همان لحظه زیر پاهایم خالی شد و من چیزهایی دیدم و شنیدم که اگر روز قبلش بمن خبر میدادند یحتمل حکم دیوانگی میدادم به راوی....

اکنون چه کسی دیوانه است برایم سوال است...من؟ او؟ کسایی که داستان مرا میشنونند و حکم به نفع من میدهند؟ کسایی که او را محق میدانند؟ مشاورم که میگفت ...؟

عزیزی ان روز از من پرسید خب امروز چه کارهای هیجان انگیزی میخوای بکنی؟ و من...دوست داشتم تایپ میکردم:گریه در یک مکان ارام اینک ارزوی من است....

[ شنبه 7 دی 1392برچسب:ا, ] [ 22:10 ] [ من ] [ ]